شهر خبر

با این همه تیراندازی، کشته نشدن معجزه بود /شما وقتی به هواپیمای ما نگاه می کردید، دعا می خوانید که سقوط کند

با این همه تیراندازی، کشته نشدن معجزه بود /شما وقتی به هواپیمای ما نگاه می کردید، دعا می خوانید که سقوط کند

ایسنا نوشت: زمستان سال ١٣٦٤ بود. دشمن بعد از چند سال، هوس کرده بود که برایمان مراسم صبحگاهی بگذارد. بچه‌ها در مقابل کار آنها در آمدند و گفتند: بسیجی هستیم ما مراسم‌ها و تشریفات این طوری نداریم ما این کارها را بلد نیستیم!

غلامحسین کهن از آزادگان دوران دفاع مقدس است که کتاب او با عنوان «اردوگاه عنبر» به چاپ رسیده است. این آزاده در بخشی از این کتاب روایت کرده است: «چهارمین روز بهمن ماه سال ۱۳۶۲ بود، اردوگاه «عنبر ۸»، ساعت چهار بعد از ظهر، شاهد جنب و جوش بی سابقه عراقی‌ها بود؛ سربازان عراقی با سروصدا و به دستور افسرها به این سو و آن سو می‌دویدند تا دستورها را اجرا کنند. اتومبیل رنجرور آخرین مدل که آرم تلویزیون عراق برروی در آن نقش بسته بود، در حیاط اردوگاه و در کنار سیم خاردارها ترمز کرد. میز بزرگی وسط محوطه اردوگاه جاخوش کرد. بعد چند عدد صندلی دور تا دور آن را محاصره کرد. از داخل ماشین یک وسیله دیگر کنار میز با چشمان شیشه‌ای‌اش میخکوب شد. یک دوربین فیلمبرداری.

بچه ها با دیدن دوربین، به نقشه موذیانه دشمن پی برده، سریع وارد آسایشگاه شدند. به دستور فرمانده اردوگاه، عراقی‌ها با زور و کتک چند نفر از بچه‌ها را به پای میز و دوربین کشیدند. سوژه و خوراک تبلیغاتی دشمن داشت فراهم می‌شد که شاگردان مکتب حسین (ع) در یک لحظه با یک قالب صابون لنز دوربین را ترکاندند. دوربین نقش زمین شد و بچه‌ها سریع به سوی آسایشگاه‌ها دویدند. عراقی‌ها تا آمدند که به خود بجنبند با لنگه دمپایی و صابون و عصای بچه‌های معلول مواجه شدند. بچه‌ها با یک یورش خود را به ماشین و دوربین رساندند. دوربین در همان لحظات اول خرد شد و ماشین چند دقیقه بعد سقف‌اش و کف‌اش یکی شد. دوربین پرت شد روی سیم خاردارها.

سربازان و افسران عراقی در پشت سیم خاردارها پناه گرفته بودند. چشم و چال فرمانده اردوگاه که بر اثر اصابت چند قالب صابون باد کرده بود، داشت از حدقه در می‌آمد. چه افتضاحی از این بالاتر؟ از حالا حکم انتقالی به خط اول جبهه‌ها را امضاء شده در برابر چشمان‌اش می‌دید. بچه‌ها با آخرین وجود فریاد می‌زدند: «مرگ بر آمریکا مرگ بر صدام»

تیر و گلوله بود که سربچه‌ها از روی برجک‌های نگهبانی و دور اردوگاه آتش می‌بارید. مشت در برابر گلوله ایمان در برابر کفر. اسیر در برابر زندانیان. بچه‌ها به سوی آسایشگاه‌ها برگشتند. عراقی‌ها از فرصت استفاده کرده درها را بستند. یکی از بچه‌ها چشمش از حدقه زده بود بیرون و چند نفر دیگر زخمی و مجروح روی زمین وسط اردوگاه افتاده بودند. خوشبختانه کسی شهید نشده بود. با این همه تیراندازی، کشته نشدن بچه‌ها معجزه بود.

زمستان سال ١٣٦٤ بود. دشمن بعد از چند سال، هوس کرده بود که برایمان مراسم صبحگاهی بگذارد. بچه‌ها در مقابل کار آنها در آمدند و گفتند: «بسیجی هستیم ما مراسم‌ها و تشریفات این طوری نداریم ما این کارها را بلد نیستیم!» در سرمای سخت، صبح با آن لباس‌های نازک و ناچیز، رفتن و ماندن در صبحگاه توانمان را می‌گرفت.

یکی از روزهای سرد بود؛ سوز سخت سرما بر بدن های نحیف و لاغر بچه‌ها شلاق می‌زد. سرما تا عمق استخوان‌هایمان نفوذ کرده بود. همه در صف ایستاده بودیم که با غُرش صدای هواپیمایی، سرها به سوی آسمان بالا رفت. یک هواپیمای عراقی بود. در همین اوضاع و احوال بودیم که سر و صدای عراقی‌ها بلند شد سرها پایین چرا به هواپیما نگاه می‌کنید؟

چند نفر از بچه‌ها را از صف کشیده و به سوی شکنجه گاه برده و پس از ساعتی با بدن‌های سیاه و خونی بازگرداندند. بچه‌ها به استقبالشان رفتند. در چهره همه بچه‌ها می‌شد تعجب و سوال را دید برای چی؟ وچرا؟

عراقی‌ها به ما گفتند شما برای چی به هواپیمای ما نگاه کردید؟ و ما گفتیم مگه نگاه کردن به هواپیما جرمه؟ گفتند: «بله شما وقتی که به هواپیمای ما نگاه می کردید، دعا می‌خواندید تا هواپیما سقوط کند!»

۲۱۸۲۱۵