میگویند حاکمی به مرد ناداری که از زندگی راضی بود کیسهای حاوی 99 سکه بخشید. مرد بینوا در خانه آنها را شمارش کرد و بدین اندیشه که حتما کیسه حاوی صد سکه بوده و یکی از آنها کم بوده یا یکی را گم کرده یا کسی به او دستبرد زده نگران و مضطرب شد. این بود که در تمام روزهای پس از آن همواره غصهدار یک سکه شده و راحتی از او گرفته شده بود گویی ثروتی 99 سکهای ندارد. نتیجهگیری آنکه به دارایی 99 سکهای خود نمیاندیشید و غصه یک سکه را میخورد.
حکایت ما هم حکایت آن 99 سکه است. داراییهای خود را فراموش کرده و به ازدسترفتن و تخریب آنها اعم از نیروی انسانی، دشتها، رودخانهها و سایر اجزای طبیعت خداداد بیاعتنا هستیم و در برابر انهدام آنها بیتفاوتیم اما غصه نداشتن رابطه با این و آن را میخوریم.