شهر خبر
برچسب‌های مهم خبری:##حکایتی#سیر#سفری#عاشقانه#کوی#دوست

حکایتی از سیر و سفری عاشقانه به کوی دوست

حاج مصطفی، در هُرم آفتاب صحرای منی و در خنکای سایۀ آن «حال خوش» که در همانجا دست می‌دهد، شعری سروده بود و آن را با آواز رسا و تاثیرگذارش می‌خواند و می‌گریست.

به گزارش«اطلاعات آنلاین»، جلال رفیع در یادداشتی در ضمیمه ادب و هنر امروز روزنامه اطلاعات نوشت: 

… آواز خوش حاج مصطفی، فضا را فرا گرفته بود. طبقات مختلف مردم، گروه گروه به زیارتش می‌آمدند. گاهی معلمان؛ زیرا خود او سابقۀ بیش از سی سال تعلیم و تدریس داشت. گاهی روحانیون؛ زیرا خود او در کسوت اهل علم بود. گاهی آوازخوانان؛ زیرا خود او سال‌های سال بود که در دستگاه‌های مختلف موسیقایی، آواز می‌خواند. گاهی شاعران؛ زیرا خود او طبع شعر داشت. گاهی خوشنویسان؛ زیرا خود او نیز خوشنویس بود. و برادر کوچکترش حاج محمود می‌گفت: «مردم خندان می‌آیند و گریان می‌روند».

بهار سال ۱۳۴۱ شمسی به مرز تابستان رسیده بود. حاجیان، پی در پی، از سفر حج به خانه و کاشانه بازمی‌گشتند و او نیز یکی از همان سفرکردگان بازآمده بود. حاج مصطفی، در هُرم آفتاب صحرای منی و در خنکای سایۀ آن«حال خوش»که در همانجا دست می‌دهد، شعری سروده بود و آن را به تکرار برای کسانی که پس از بازگشت، به دیدارش می‌آمدند، با آواز رسا و تاثیرگذارش می‌خواند و می‌گریست. آنان که می‌شنیدند نیز بر تربت قونیه اشک می‌ریختند و به همین زبان، او را مخاطب قرار می‌دادند که:

از برای حقّ صحبت، سال‌ها

بازگو حالی از آن خوش حال‌ها

آنان که در حج سال ۴۱ شمسی با حاج مصطفی در منی، هم کاروان و هم خیمه بودند، می‌گفتند هر ساعت ناگهان درمی‌یافتیم که غیب شده است و چون در پی او به جست و جو برمی‌آمدیم، بر فراز تپه‌ای می‌یافتیمش که بی‌خیال آفتاب و آتش، در سپیدی دل خویش احرام بسته و لوح و قلم در دست گرفته، سرگرم سرودن است.

حاج مصطفی همیشه همین‌گونه می‌زیست. برخی از آنان که مُرید و مشتاق بودند، او را به دلیل همین رفتار غیرمتعارفش «بهلول» می‌خواندند. آن سال، سفر رفتن بهلول را نیز کسی با خبر نشده بود. حتی برادرش هم نمی‌دانست که او کی و کجا و چگونه از هفت خوان تشریفات گذشته، به بیابان بدوی حجاز(و به قول جلال آل‌‌احمد به سرزمین بدویّت موتوریزه!) پای گذاشته بود. آنان که به بهلول عقیده داشتند، عاشقش می‌دانستند. عاشقی دیگر در عالمی دیگر.

با این ‌همه چنین روایت کرده‌اند: روزی که از سفر مکه و مدینه و مشعر و منی و قربانی بازمی‌گردد، ناگهان مثل اصحاب کهف از خواب بیدار شده، پیشانی غم بر دیوار می‌گذارد که «اکنون در پی آن بی‌خبری‌ها، چه کسی به استقبال خواهد آمد و چه کسی بساط پذیرایی مردم را تدارک خواهد دید»؟…

اگر آن صفات محمود که در عمق جان برادر خویش همیشه جلوه و جلا داشت، به یاری مصطفی نمی‌آمد و به جبران «بی‌خبرگذاری»‌هایش برنمی‌خاست، ناگزیر باید حتی عزّت نفس و مناعت طبع بهلول را هم به فراموشی می‌سپرد و عرق شرم و آزرم از چهره می‌سترد. زیرا فقر اختیاری‌اش جایی برای پذیرایی از مردم باقی نگذاشته بود.

وقتی خبر رسید که حاج محمود، فکر همه چیز را کرده است، برق شادی از چشم‌هایش بیرون جست. بار دیگر، حالی از آن خوش‌حال‌ها جان و دلش را به اهتزاز درآورد. چندان که خود وی بی‌ریب و ریا و بر خلاف رسم زمانه، از همان خیابان نخستین شروع کرد به چاوشی‌کردن(آواز‌خواندن مخصوص هنگام ورود حاجیان). حاج مصطفی از خیابان فردوسی تا خیابان باغ ملّی و چهارراه آسایش چاوشی کرد.

اما آن روز،‌آن«کودک سال چهل و یکم شمسی» نیز ذوق‌زده و در پوست نگنجیده، انبوه مردم را می‌دید که گروه‌ها خندان به خانه می‌آیند و گریان به کوچه می‌روند. خداش بیامرزد. روانشاد علی‌اکبر معلمی را می‌گویم که همان کودک به زبان پدر خویش، او را «دایی ادبی» می‌نامید.

مرحوم ادبی با آن قامت رشید و با آن چشم و ابروی زیبا، سینی شربت را پی در پی به نوجوانان و کودکان می‌داد تا در پذیرایی مشارکت کنند. دایی از معجزه‌ یاد می‌کرد و می‌گفت: مخزن شربت، برکت پیدا کرده و صدها دیدارکننده را سقایت کرده است، بی‌آنکه تمام شود! «چرا»؟ چون تا حاج مصطفی، همان مثنوی معنوی را که در روز «عید قربان» در صحرای منی سروده بود، بهلول‌وار به عنوان تحفۀ سفر به دیدارکنندگان هدیه می‌کرد و به آوازی دلنشین برای آنان می‌خواند؛ نه باران اشک پایان می‌گرفت و نه شربت زمزم!…

چون رسیـدی در منـای عشـق دل

بـار سـربازی تـو در منــزل بِهــل

خـود بـوَد این منـزل شـوریـدگان

قُرب حقّ است این یقین بر عاشقان

گر تویی عاشق، بِنه سـر در رهـش

جان فدا کن، باش خـاک درگهـش

جان چه باشـد پیـش ذات کردگـار

مـور را ران ملـخ، هدیـه‌سـت کـار

تا که از خود نگـذری در راه دوست

کی تو را بر دوست، راه جست وجوست

جان بده تـا فخـر جـانـانـت کننـد

صـاحـب هرگـونه سـامـانـت کنند

گفت «افعل»آنچـه مأمــوری پـدر

چیست جان در راه عشق و چیست سر؟

سر چه باشـد قابـل معشــوق مـن

جان چه باشد اندرین کوی و وطـن

غیـر جـانبـازان نبـاشــد دیگــری

در منـی بـر کعبــۀ حـق، مشتـری

من چو پروانــه به دور شمــع یـار

ذبح کن، ذبحم، وَزان جان بر من آر

شـد مصمّـم تا خلیلـش بـر ذبیـح

پس ندا آمـد ز حـق، بـر آن صبیـح

کای خلیـل ما، تـو از ذبحی معـاف

این چنین ذبحی کنون باشد گـزاف

دیگری را جز حسین، طاقت‌کجاست

ذبح اسماعیـل، جایش کربلاسـت!

… هنوز آن دو بزرگوار مرد مخلص و مهربان، حاج  علی‌اکبر و حاج محمود را می‌توان دید که گاه در گوشه‌ای از راهرو زمان درنگ می‌کنند، به دیوار خاطره تکیه می‌دهند، دست و دستمال آشنایی را بر چشم و چهرۀ نجابت می‌گیرند، صدای خوش حاج مصطفی را می‌‌شنوند و در حسرت حج اشک می‌ریزند.

زائرانی که به دیدار زائر بیت‌الله در حج سال ۴۱ شمسی آمده بودند، گمان نمی‌کردند حاج مصطفی در آفتاب منی، توانایی سرودن چنین شعری را یافته باشد. اما می‌دانستند و معتقد بودند که او بهلول‌وار و مجنون‌وار به دیدار یار رفته است و تنها حج اوست که مقبول افتاده است!

بهلول مجنون شده، همچنان عاشقانه آواز می‌خواند و اشک می‌ریخت. «دیگری را جز حسین طاقت کجاست/ ذبح اسماعیل، جایش کربلاست.» او در این بیت، سخنی ابتکاری بر زبان رانده بود و مجلس (به قول اهل منبر) کربلا شد. گریۀ کسانی که خندان به دیدار حاجی آمده بودند، اوج یافت. پس شاعر در همین بیت، بیتوته کرد و پل زدن از مکه به کربلا را پی گرفت. البته کلام او ابتکار محض نبود، زیرا اصولاً صنعت «گریز» در شعرخوانی‌‌های مذهبی و سخنرانی‌های دینی، سنّت بود. «گریز به کربلا زدن»، هرگاه بجا و بموقع و با رعایت حال و تناسب موضوع صورت می‌گرفت و می‌توانست عقل و احساس شنونده را ناگهان غافلگیر‌ کند، به دل می‌نشست و دل را سخت نرم می‌کرد. چنان و چندان که کمتر کسی می‌توانست از تجربۀ پرشور ابر شدن و باران شدن بگریزد.

آسمان شو، ابر شو، باران ببار

ناودان بارش کند، ناید به کار

آب باران، باغ صـد رنگ آورد

ناودان، همسایه در جنگ آورد

البته مصطفی، مصرع:«این‌چنین ذبحی کنون باشد گزاف» را در نسخۀ اصل که همان نسخۀ دلش بود، با اندکی تغییر قرائت می‌‌کرد:«کای خلیل ما، تو از ذبحی معاف / این‌چنین ذبحی،«تو را» باشد گزاف».

سال‌ها بعد، روزی به او گفتم: عقیدۀ برخی از ارباب نقد و نظر این است که برای نشان‌دادن عمق و عظمت عاشورا، خطاب به شیخ‌الانبیا که شیخ پیامبران اولوالعزم است، نباید سرود:«این‌چنین ذبحی تو را باشد گزاف». بنابراین، مصرع را باید تغییر داد. او با همان بیان بهلولی و غیر متعارفش که زبان عشق بود و بس، مرا تند و تیز(به‌قول مطب رفتگان) جواب کرد و گفت: «مِصرع را تغییر می‌دهی؟ مَصرع را چه می‌کنی؟…».

یادم آمد که همیشه وقتی بر فراز منبر، به صحرای منای کربلا گریز می‌زد و آن صحنۀ تراژدیک را تشریح می‌کرد، تکیه کلام بی‌ریایش خطاب به سیدالشهدای عاشورا با تکیه به صوتی‌ رسا و سوزناک، نفس‌نفس زنان چنین بود: همین که اهل بیت وارد شدند به «مصرع» و مصجعت، قربانی آل الله ـ خانواده خدا ـ را دیدند که با گلوی خونچکان بر خاک قتلگاه آرام گرفته است…

این کشتـۀ فتاده به هامون حسین توسـت

وین صید دست و پا زده در خون حسین توست

این ماهی فتاده به دریای خون که هـست

زخم از ستاره بر تنش افزون، حسین توست

حاج مصطفی می‌گفت: مِصرع را تغییر می‌دهی؟ مَصرع را چه می‌کنی؟ قربانگاه حسینی را با قربانگاه اسماعیلی مقایسه کن. البته حضرت ابراهیم علیه‌السلام شیخ‌الانبیاست و ملکوت آسمان و زمین را رؤیت کرده است، اما آیا واقعیّتی را که در مَصرع(قتلگاه و رزمگاه) کربلا وجود داشت و از خون هفتاد و دو اسماعیل ذبح نشده؟ نه، بلکه ذبح شده، لاله‌زار شده بود، می‌توان با تغییر مِصرع تغییر داد؟!…

آن روز به یادماندنی در مرز بهار و تابستان سال ۴۱ شمسی نیز وقتی گریۀ مستمعان و ملاقت‌کنندگان به اوج رسید، صدای خوش حاج مصطفی لحظاتی در گلو شکست، از چشم‌هایش بیرون تراوید. آنگاه باز هم زد زیر آواز:

مسـت از جام الســت آن شـاه شـد

تا ز رمــز عشــــق ما آگــاه شــد

او خـریـــدار اســت در بــازار مــا

بــر متـــاع دکــــه الاســرار مـا

ذبــح بنمـایـد خلیــل آسـا پـسـر

«اکبـر» آن شبـه نبـی، نـور بصــر

[داغ دل گر هست، داغ عشق اوست

سرو اکبـر، سـرو باغ عشـق اوست]

ذبح دیگـر، ذبـح «عبـاس جـوان»

«عون» و «جعفر»، «قاسم» پاکیـزه جـان

چون «زهیر» و چون «بریر» و «عابس»ی

نیست مـزبـوحـش بدان رتبه کسی

می‌کند ذبــح از صغــار و از کبــار

جملـه را حتـی رضیـع شیـرخــوار

در ره عشـق اسـت، او ذبـح عظیـم

با همه «اصحاب کهف» و «الرقیم»

[هرکه را عشقی و سروی و دلی‌ست

سرو عشق من حسین بن علی‌ست]

مـی‌دهـد جـان، تشنـۀ شـطّ فرات

دست شـویـد در ره عشـق از حیات

[در منـای کربـلا هـابیــل ماسـت

یک تن، ابراهیم و اسماعیل ماست]

[یک تن اما هست هفتـاد و دو تـن

کرده هفتاد و دو در یک تـن وطن]

[بَه به از این باغ هفتـاد و دو ســرو

نالـــۀ یـا ایّهـــا السّـــرو تـــذَرو

[قامتـش بــوی قیامــت مـی‌دهـد

«سرو هفتاد و دو قامت» مـی‌دهـد]

اصل و فرع ذبـح، او را در یَــد است

او ذبـیــح‌اللـــه آل احمــد اســت

زبـح خــود را می‌کند کامـل، تمـام

با سـری رخشنـده بر نی، والسّـلام!