شهر خبر
برچسب‌های مهم خبری:##ماجرای#مینای#تربیت

ماجرای مینای بی تربیت من

قرار شد دست در دست هم مینا را مؤدب کنیم. سلام را بلد بود و وقت و بی‌وقت می‌گفت: سلام.

به گزارش«اطلاعات آنلاین»، الهه عالی زاده درضمیمه آفتاب مهتاب امروز روزنامه اطلاعات نوشت: همه چیز با آمدن قنبر و مراد شروع شد. یکی از دوست‌های بابا یک روز آوردن گذاشتشان خانه‌ ما و گفت: «این طفل معصوم‌ها چند روز بمانند پیش شما. خیلی بی‌آزارند. می‌روم کازرون، برمی‌گردم، می‌برمشان.»

خب معلوم است که رفت کازرون، برنگشت، نبردشان! منظورش از آن طفل معصوم‌ها هم یک جفت بلبل خرما بود که تا یک هفته جیکشان در نمی‌آمد، اما از هفته‌ دوم شب و نصف ‌شب آواز می‌خواندند. فهمیدیم زن دوست بابا گفته یا جای این‌هاست توی خانه‌ جدید یا جای او! بعد دوست بابا و زنش برای همیشه رفتند کازرون که تا پایان عمر با خوبی و خوشی زندگی کنند.

بابا گفت: «طفلی دلش نیامده بفروشدشان، قبلاً‌ بهش گفته بودم الهه عشق پرنده است، آورد انداختشان به خیک ما.»

جدی جدی عشق پرنده بودم. اسم قنبر و مراد را هم خودم گذاشتم سرشان، هر چند یکی‌شان ماده بود. این‌جوری شد که من و بابا، دوتایی به پرنده‌‌بازی آلوده شدیم. ولی همین که داشتیم به قنبر و مرادخانم یا مراد و قنبر خانم عادت می‌کردیم، سروکله دوست بابا از کازرون پیدا شد. چون بابا از دهنش پریده بود و تلفنی به او گفته بود که قنبر و مراد خانم به آواز افتاده‌اند. وقتی می‌خواست ببردشان، برقی شیطانی افتاده بود توی چشم‌هایش. مظلومانه گفت: فهیمه بالاخره رضایت داد. از اینکه این طفل معصوم‌ها را ول کرده عذاب وجدان گرفته.

بماند که من چه قشقرقی به پا کردم و بماند که بعدها فهمیدیم دوست بابا، قنبر و مراد را با قیمت خیلی بالا فروخته. اما در هر صورت ما دیگر آلوده شده بودیم. قنبر و مراد که رفتند، خون بابا را کردم توی شیشه که من پرنده می‌خواهم و بعد نوبت کوکب و فریدون شد.

این‌دفعه دیگر حرفه‌ای شده‌بودم و حواسم به خانم و آقا بود. کوکب و فریدون یک جفت دُمبیل خل و چل بودند و بیست‌چهاری آژیر می‌کشیدند. سر هفته نکشیده مامان از دستشان ذله شد. ظهر که از مدرسه برگشتم، دیدم نیستند! قیامتی به پا کردم که بابا آرزو کند هزار تا دمبیل توی گوشش آژیر بکشند، فقط من جیغ نزنم. رفت پرنده‌فروشی و این دفعه با مینا برگشت. خب این یکی دیگر راستی راستی آرزویم بود؛ مخصوصاً که پرنده‌فروش گفته‌بود سخنگو و تربیت شده‌است که احتمالا منظورش بی‌‌تربیت بوده، چون به محض اینکه چشمش به من خورد که داشتم تند و تند قربان صدقه‌اش می‌رفتم و قصه زندگی‌ام را برایش تعریف می‌کردم، کلافه گفت: «مرگ!» که در حقیقت چکیده‌ این جمله بود: «خفه شو بچه! سرسام گرفتم!»

مامان همان اول گفت: «صد رحمت به دمبیل‌ها! زود برش گردانید پیش صاحبش! این معلوم نیست چه چیزهای دیگری بلد است، فردا یکهو پیش یکی دهنش را وا می‌کند، یک چیزی می‌گوید حیثیتمان را می‌برد. مردم فکر می‌کنند ما یادش داده‌ایم!»

که البته قبل از اینکه من آژیر بکشم، خودش حرفش را پس گرفت و قرار شد دست در دست هم مینا را مؤدب کنیم. سلام را بلد بود و وقت و بی‌وقت می‌گفت: سلام.

می‌گفتی: امروز چند‌شنبه است؟

می‌گفت: سلام.

می‌گفتی: پنیر سه برابر شده!

می‌گفت سلام.

حالا بماند که چه چیزهای دیگری هم لابه‌لایش می‌گفت که خودتان حدس بزنید، سنگین رنگین‌تر است تا من اسم ببرم. اما یک نکته‌ ظریف روانشناسی در مورد مینا وجود داشت. مینا در کل حوصله‌ صداهای بلند و تندتند حرف‌زدن را نداشت و همیشه همان کلمه‌ مشهورش را می‌گفت که روز اول نثار من کرده بود. اگر یکی توی خانه داد می‌زد، فوری مینا واکنش نشان می‌‌داد: «مرگ!» وسط سریال، داریوش ارجمند سر عروسش داد می‌زد، مینا می‌گفت: «مرگ!»

صدای بلندگوی وانتِ آهن‌پاره می‌خریم، سماور کهنه می‌خریم، از کوچه می‌آمد؛ مینا اعصابش به هم می‌ریخت و با صدای بلند داد می‌زد: مرررگ! که صد البته در این مورد ما هم با او موافق بودیم و بعضی وقت‌ها من و مامان هم، همصدا با مینا می‌گفتیم مرررگ! خب کله‌ صبح، سماور کهنه، آهن‌پاره، خرده ریز انبار می‌خرند؟

با این همه، مینا جدی‌جدی حال و هوای خانه‌مان را عوض کرده بود و بعضی وقت‌ها حسابی از دستش می‌خندیدیم. اما عاقبت، روزی که مامان همیشه از آن وحشت داشت، از راه رسید و همراه خودش عمه ملوک را آورد خانه‌ ما که یک فامیل دور بود و آخرش نفهمیدیم مامان چرا به او می‌گفت عمه.

عمه ملوک سه سال بود که سر ماجرای دعوت‌نشدن به یک مهمانی فامیلی با همه به شکل زنجیره‌ای قهر بود. با خواهرش قهر بود، با برادرش قهر بود و چون مامان هم قاتی مهمان‌ها بود، با او هم قهر بود. بابا می‌گفت این آدم کلاً به همه بدبین است و با خودش هم قهر است. حالا آفتاب از کدام طرف درآمده بود که یکهو هوس کرده‌بود سر بزند به مامان، کسی خبر نداشت.

خلاصه مامان هزار جور جارو پارو و بشور بساب کرد و مفصل تدارک دید. نفس‌ها در سینه حبس بود که عمه ملوک دکمه‌ زنگ را فشار داد و کمی بعد با یک خروار گردنبند و دستبند و پابند و زلم زیبموی دیگر وارد خانه شد. از آن طرف، مینا که مثل کارآگاه‌ها حواسش به کوچک‌ترین تغییرات بود. به محض اینکه چشمش افتاد به غریبه‌ تازه‌وارد، فوری سلام بلند و کشدار و تو دل برویی تقدیمش کرد: «سلااااااام.»

عمه ملوک قند توی دلش آب شد و به جای جواب سلام، رفت جلوی قفس و قاه‌قاه زد زیر خنده؛ حالا نخند، کی بخند! خداییش صدای خنده‌ عمه ملوک زیادی ضایع بود. انگار همزمان هق‌هق گریه کنی و بخندی و جیغ بکشی. خنده‌اش بدجور رفته‎‌بود روی اعصاب مینا. زل زد به عمه و با صدای بلند گفت: مررررگ!

رنگ مامان شد عین گچ دیوار. من مینا را دستپاچه بردم توی اتاقم و در را بستم. ولی یک‌بند تکرار می‌کرد مرگ… مرگ… مرگ و صدایش هم نمی‌افتاد؛ عینهو یخچالی که درش بازمانده باشد، هشدار می‌‌داد.

عمه ملوک همین جوری هم توهم توطئه داشت و فکر می‌کرد همه می‌خواهند دستش بیندازند. حالا مگر می‌شد دیگر جمعش کرد! فکر می‌کرد ما مینا را کوک کرده‌ایم که عمداً بی‌تربیتی کند. نیامده، راه افتاد برود. بیچاره مامان افتاده بود به التماس. هی قسم و آیه می‌آورد که این فقط یک پرنده است، حالا یک غلطی کرده، یک حرفی زده!

من کیفش را گرفته بودم و می‌گفتم: «عمه نرو… تو رو خدا… تو رو خدا!» اما بی‌فایده بود.

وسط منت‌کشی بودیم که یکهو همگی با هم ساکت شدیم. مینا از توی اتاق داشت هوار می‌کشید: «عمه نرو… تو رو خدا… عمه نرو… تورو خدا…»

عمه ملوک این را که شنید، اول ساکت ماند و بعد لبخند زد و دلش نرم شد. من و بابا به هم نگاه کردیم و توی دلمان خدا را شکر کردیم که دوباره از آن خنده‌های وحشتناک عجیبش نکرد. خلاصه که مینای ما یک گندی زده‌بود، خودش هم جمع و جورش کرد.

عمه ملوک بعد از آن دیگر با ما قهر نکرد. من فهمیدم قلب خیلی مهربانی دارد و فقط کمی حساس و زودرنج است.

مینا را بعدها سر یک ماجرایی دادیم به یک زن و شوهر که وکیل دادگستری بودند. خدا به دادشان برسد، معلوم نیست الان چه چیزهایی یاد گرفته! خلاصه که ما حریف نشدیم مینا را مؤدب کنیم؛ اما هر وقت یادش می‌افتیم، دلمان حسابی برایش تنگ می‌شود.