شهر خبر
برچسب‌های مهم خبری:#سوریه#عراق#مدافع حرم#پخش اذان#حوزه

ماجرای حاج قاسم و پخش اذان غلوش ؛ نیامده‌ایم سوری‌ها را شیعه کنیم/ روحانیون مدافع حرم در عراق و سوریه چه می کردند؟

ماجرای حاج قاسم و پخش اذان غلوش ؛ نیامده‌ایم سوری‌ها را شیعه کنیم/ روحانیون مدافع حرم در عراق و سوریه چه می کردند؟

حوزه نیوز نوشت: دستم کنار پنجره‌ی ماشین بود. کسی روی شانه‌ی من زد.برگشتم و نگاه کردم و دیدم که حاج قاسم سلیمانی است. خواستم پایین بیایم، درب ماشین را نگه داشت و گفت: بی‌زحمت یک اذان دیگر بگذار. گفتم: حاج‌آقا! چه بگذارم؟ مِنو (Menu) باز است. گفت: اذان غلوش داری؟ گفتم: غلوش هم دارم ...

حضور در بخش پایانی حمله داعش به عراق و حضور کامل در سوریه از ویژگی های حجت الاسلام والمسلمین محمدمهدی دیانی از روحانیون مدافع حرم و راوی سیره شهداست که از ایشان دعوت کردیم به گوشه ای از اتفاقات عراق، سوریه، خاطراتی از شهید حاج قاسم سلیمانی و دلائل حضور روحانیون در این جنگ بپردازیم.

مطلبی که ملاحظه می کنید، بخش اول گفت و گوی ما با این روحانی مدافع حرم است که تقدیم می شود:

بسم الله الرحمن الرحیم. خدا را شاکرم که در محضر شما و دوستان بتوانم چند کلمه‌ای پیرامون شهدا و دفاع از حرم و دفاع مقدس و انقلاب اسلامی صحبت کنم ان‌شاءالله.

محمدمهدی دیانی هستم. سال ۱۳۷۳ وارد حوزه علمیه‌ی قم شدم. اگر خدا قبول کند، از آیت‌الله مجتهدی تهرانی در اوایل طلبگی بهره‌ای بردم و تاکنون هم مشغول تحصیل بوده و در گوشه‌ای از حوزه‌ علمیه قم تدریس دارم.

بیشتر فعالیت هایم با توجه به نیاز جامعه‌ی اسلامی و با توجه به خالی بودن این جبهه بیشتر به کار تبلیغ جهادی پرداختیم؛ البته تبلیغ جهادی با یک تعریفی متفاوت‌تر از تبلیغ جهادی است که امروز عنوان می‌شود. آن زمان تبلیغ جهادی را تبلیغ فرهنگ جهاد و شهادت تعبیر می‌کردند. الان منظور از تبلیغ جهادی این است که کسی مجاهدگونه به مناطق محروم برود و در آنجا از دین خدا بگوید، ولی در آن عصری که ۲۵ سال پیش ما این کار را به واسطه‌ی هدایت برخی از دوستانمان شروع کردیم، درباره‌ی جهاد و شهادت و اصل فرهنگ انقلابی‌گری به واسطه‌ی استفاده از فرهنگ شهدا، زندگی شهدا و خاطرات شهدا، کمتر کار شده بود.

خدا را شکر امروز ترویج این مسئله خیلی گسترش پیدا نموده و عرصه‌های جدیدی هم پیدا کرده است. کل زندگی‌مان را تاکنون در این مسیر گذرانده‌ایم و اگر خدا از ما قبول کند یک قدمی در این زمینه برداشته‌ام.

در رابطه با رزمندگان انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی یک بحث گسترده‌ای وجود دارد که اگر بخواهیم به صورت خلاصه و کوچک شده عرض کنیم این است که: دنیای استکبار بعد از جنگ تحمیلی از روی رزمندگان خمینی مدل گرفت؛ یعنی از روز عصاره‌های تلاش‌های فقهای شیعه که در عصر ما تربیت شدگان دست امام خمینی شدند، الگو گرفت و این‌ها را شکست‌ناپذیر فهمید. به این معنا که متوجه شد نمی‌تواند این‌ها را شکست دهد. تمام تلاشش را روی یک عملیات جدید گذاشت و آن هم این‌که یک مدلی مثل این‌ها بسازد و در دنیای اسلام و در دنیای امروز با این‌ها بتواند دنیا را فتح کند. مثلا تولید طالبان و تولید القاعده از این جنس بودند که القاعده قدیمی‌تر از طالبان است، یعنی القاعده در عربستان سعودی آن زمانی تشکیل شد که من یادم است وقتی شهدای حج خونین را می‌آوردند، کسانی که از آنجا از زیارت آمده بودند، بعضی از سوغاتی‌هایی که آورده بودند، از فروشگاه‌های القاعده خریداری شده بود و این فروشگاه‌ها فروشگاه‌های زنجیره‌ای بودند که در آن‌ها همه چیز بود و زائران و حاجی‌ها از آنجا سوغات می‌خریدند و مارک القاعده داشت و روی آن‌ها نوشته شده بود: «Down with U.S.A»، «الموت لآمریکا»، با زبان اردو و فارسی هم «مرگ بر آمریکا» نوشته بودند.

ماجرای حاج قاسم و پخش اذان غلوش/ نیامده‌ایم سوری‌ها را شیعه کنیم

در همان سالی که این‌ها رسما این کار را انجام می‌دادند حاجی‌های ما را به جرم برائت از مشرکین و «مرگ بر آمریکا» کشتند. این حاکی از این بود که دشمن به این نتیجه رسیده بود که باید یک مدلی از بسیجی‌های استکبارستیز پای رکاب عالم شیعه‌ای مثل امام خمینی را تولید کنند و بعد این‌ها را به جهان اسلام بفرستد و به این‌ها و پروبال بدهد و بعد بگوید که این‌ها تروریست بودند و بیان کند که من می‌خواهم بیایم و این‌ها را نابود کنم و بعد این‌ها را به جان مردم سوریه و لبنان و عراق و این‌ها بیاندازد که کشتار کنند.

در ادامه خود این مسلمانان، مسلمانان دیگری را بکشند و وقتی قتل عام صورت گرفت، خودش به عنوان سوپرمن به میدان بیاید و بگوید: من این‌ها را نابود کردم. یعنی آن کاری که در جبهه‌های ما در ۸ سال دفاع مقدس نتوانستند انجام دهند در اینجا انجام دهند.

مراحل تکامل این عملیات بزرگی که دشمن و به طور خاص صهیونیست و آمریکا در اتاق جنگشان و در میز ایرانشان طراحی کرده بودند به اینجا رسیده بود که داعش ظهور کرده بود.

۱. عراقی که الان از دست صدام راحت شده و بروز نیروهای انقلابی که در مقابل صدام و همراه انقلاب اسلامی بودند. (تک تک همه‌ی این‌ها مصداق دارد)

۲. دوم هم در سوریه‌ای بود که تنها حامی ایران در دوران ۸ سال دفاع مقدس بود. آنجا باید بروند و قتل عام کنند و سر ببرند، آدم بکشند و حکومتی درست کنند و کسی نتواند جلوی این داعش را بگیرد و آمریکایی که تمام تلاشش را کرد که سال ۸۲ خودش به ایران بیاید...

سال ۸۲ یک جریان مهم است. سال ۸۲ وقتی آمریکا به عراق آمد یک طرحی مثل صحرای طبس ریخت در اتوبان تبریز که تازه آسفالت شده بود، هواپیما بنشاند که موفق نشد.

تدابیر مقام معظم رهبری (روحی له الفداء) در آن سال خیلی کمک کرد و خودشان به میدان رفتند. آن زمانی که همه درگیر فکری رفتن به کربلا بودند که راه کربلا باز شده بود و اوج راهیان نور و عملیات فرهنگی بود و در آن عصری که گاهی اوقات دولت آن زمان ما، ضدضربه‌هایی به انقلاب اسلامی می‌زد و صحنه‌های عجیب و غریب درگیری‌ها پیش می‌آمد تا باعث یکنواختی فرهنگ انقلاب با حکومت شود، ما داشتیم درگیر یک جنگ بزرگ می‌شدیم که حضرت آقا خودشان شخصا آن جنگ را مدیریت کردند.

حالا می‌خواهم بگویم که تمام آن‌ها باعث شد که این‌ها به این نتیجه برسند که خودشان نمی‌توانند وارد عرصه شوند؛ باید آدم بفرستند، آن آدمی که تربیت کرده‌اند، آن آدمی که از عربستان، اردن و حتی آفریقا به افغانستان کشانده‌اند و حالا باید آن آدم را به عراق و سوریه بیاورند و از عراق و سوریه وارد ایران شود و ایران را تصرف کنند و به این نتیجه رسیده بودند.

ما عملیات‌های بسیار خاموشی توسط مقام معظم رهبری، فرمانده‌ی کل قوا داشتیم که ایشان به ارتش اختیار داد تا چند ده کیلومتر وارد خاک عراق شوند و نیروها را در آنجا مستقر کنند که اگر داعش نزدیک مرز شود تمام آن‌ها را از دم تیغ برانند.

کسی از این‌ مطالب خبر ندارد و الان زمان فاش شدن این موارد است و جریانات بسیار بزرگی که مقام معظم رهبری به عنوان یک فرمانده‌ی میدانی خودشان این‌ها را هدایت کردند.

پس این داعش یک خطر فوق‌العاده سنگین بود. یک بار با یکی از تک‌تیراندازهای داعش مواجه شدیم که چند نفر از بچه‌های ما را به شهادت رسانده بود.

رفتیم و یکی از نیروهای خوبمان را در بچه‌های پاکستان پیدا کردیم و در آنجا به کمین نشاندیم تا توانست این تک‌تیرانداز را شکار کند و موفق به شکار آن تک تیرانداز داعشی شد.

تک‌تیراندازها وقتی می‌خواهند هدف‌گیری‌شان خوب شود و حتی ذره‌ای لرزش هم در بدنشان نباشد، پس از فیکس کردن بدنشان روی زمین، گاهی لباسشان را به زمین می‌دوزند، یعنی روی لباسشان میخ می‌زنند که در اثر ضربه‌ی اسلحه پای آن‌ها تکان نخورد؛ ولی کسی که این کار را می‌کند باید آن‌قدر مطمئن باشد که فرصت فرار کردن دارد و یا این‌که آن‌قدر شهادت‌طلب باشد که بگوید من دیگر نمی‌خواهم فرار کنم و اگر در دست دشمن اسیر شدم برای من مسئله‌ای نباشد.

تک‌تیرانداز دشمن شکار شد. فکر می‌کنم نیروی تکفیری عربستانی و یا دو رگه‌ی عربستانی - افغانستانی بود. لهجه‌ی حجازی داشت، کاملا با فرهنگ آنجا آشنا بود و از لباس‌هایی که پوشیده بود، معلوم بود.

وقتی بالای سر او رسیدیم که چند گلوله خورده بود و خون از بدن او می‌رفت و لحظات آخر عمرش را می‌گذراند.

در آن حال، داشت قرآن تلاوت می‌کرد و هیچ تلاشی برای رهایی خودش از بند آن میخ‌هایی که به شلوارش کوبیده بود نمی‌کرد که فرار کند، در حالی که می‌توانست فرار کند ولی داشت قرآن تلاوت می‌کرد تا جان از بدنش برود.

یک نیروی معتقد بود. وقتی شنود بی‌سیم دشمن را داشتیم که نیرویی از دشمن در محاصره افتاده بود، داشت به شیخ خودش می‌گفت: در این لحظات آخر آیات جهاد را دوباره برای من بخوان که در محاصره کم نیاورم. او تک و تنها در محاصره مانده بود و ما داشتیم تقریبا او را می‌گرفتیم که در نهایت هم خودش را منفجر کرد، یعنی با کمربند انتحاری خودش را منفجر کرد و به درَک رفت.

خیلی‌ها این جریان را جدی نگرفته بودند که هدف اصلی داعش، نظام اسلامی ایران است و هدف اصلی آن رسیدن به نقطه‌ی مرکزی ایران است. حتی در جریان شاهچراغ هم وقتی داعش آن فاجعه را به بار آورد و باعث شهادت مظلومانه‌ی زن و بچه‌ی بیگناه مردم شد و اطفال کوچک، دانش‌آموز، مرد، زن و این‌ها را به شهادت رساند، باز هم خیلی‌ها ساده‌لوحانه این جریان را بازی تلقی کردند.

آن زمان وقتی داعش تا مجلس شورای اسلامی و تا حرم امام خمینی (ره) و حتی تا نزدیک حرم امام رسید، تا قم رسید، تا شهرهای مختلف رسید، باورش نکردند، ولی باور نکردن گروهی از مردم دلیل بر این نمی‌شود که کسانی که در جبهه‌ی حق قرار دارند به تکلیف خودشان عمل نکنند؛ لذا رزمندگان بدون مرز جمهوری اسلامی که حضرت آقا این تعبیر را برای بچه‌های نیروی قدس فرمودند، خودشان را به نزدیکی جبهه رساندند و علاوه بر این‌که دولتی که در ۸ سال دفاع مقدس تنها دولتی بود که به ما کمک کرده بود، الان از ما یاری خواسته بود.

ماجرای حاج قاسم و پخش اذان غلوش/ نیامده‌ایم سوری‌ها را شیعه کنیم

آن زمان فکر خیلی‌ها این بود که ما داریم می‌رویم برای بشار اسد بجنگیم، چون دولت بشار اسد می‌خواهد سرنگون شود و این دولت نباید سرنگون شود. خب نتیجه هم می گرفتند یک دولت دیگری جای او را می‌گیرد و به ما چه ربطی دارد.

این افراد ساده‌لوحانه به این قضیه نگاه کرده و توجه نکردند که اصلا جریان رفتن این دولت و دولت دیگر آمدن نبود. جریان اصلی این بود که حکومتی به نام داعش، یعنی دولت اسلامی عراق و شام بناست که حکومتش را گسترش دهد، مثل امپراتوری عثمانی که گسترش می‌داد و یا مثل امپراتوری قبل از عثمانی و عباسیون که خود را گسترش می‌دادند.

این حکومت می‌خواست همه جا را بگیرد و حتی اروپا هم از این قضیه در امان نبود و نقشه این بود که وقتی ایران را گرفتند، آمریکا به عنوان یک سوپرمن وارد عمل شود.

دقیقا بچه‌هایی که در سوریه داشتند با این جبهه می‌جنگیدند و یا در عراق داشتند با این دشمن واقعا پیچیده می‌جنگیدند، دچار تردید بودند که حق با کیست و چه باید کرد؟ چون واقعا تفاوت این دشمن با دشمن‌های دیگری مثل ارتش بعث صدام در آن زمان و یا در زمان‌های دیگر این است که نبرد با این دشمن، تردیدهای بسیاری را برای مردم ایجاد می‌کند.

مردمی که بسیاری از آن‌ها اصلا تقصیری ندارند و در این میان قربانیان بی‌جهت این جنگ‌ها هستند و حالا یا باید با این کسی که الان زورگوست تفاهم کنند و زندگی و خانه و جان خودشان را نجات دهند و یا این‌که باید به سمت جبهه‌ای بیایند که مقاومت می‌کند و آسیب‌های جدی ببینند.

این مردم و این جوانانی که پای کارزار مقاومت در مقابل این دشمن خبیثی مثل داعش و پشتیبان‌های خبیث‌تر از آن‌ها مثل آمریکا، اروپا و همین‌طور اسرائیل در صف مقدم این‌ها، آمده بودند، نیاز به یک روشنگری داشتند که بتوانند حقیقت را درک کنند، تردید نکنند و پاهایشان نلرزد. در آنجا «أین عمار» معنا پیدا می‌کرد که کیست که این‌ها را روشن کند، یعنی چه کسی این جریان را برای این‌ها واضح کند و یا حتی بچه‌های نازنینی که از گوشه و کنار دنیا برای دفاع از حرم آل الله آمده بودند. این‌ها هم تردید می‌کنند. تردید این‌ها را چه کسی برطرف کند؟ برطرف کردن تردید این‌ها هم خودش یک مسئله بود.

فتاوای جهادی شهید ثانی، سید مجاهد، بسیاری از فقهای بزرگ شیعه، صاحب ریاض و امثالهم فقط صرفا یک فتوا نبود، ایستادن با این فتوا بود، روشنگری در مورد این قضیه بود که استکبار چطور شما را استثمار و استعمار می‌کند و آن فتوا دادن بود.

میرزای شیرازی صرفا یک فتوا نداد، کلی سخنرانی و کلی حرف و کلی بیانیه و توضیح و نوشته داشت، پیرامون این‌که این دشمن چه می‌کرد که من این فتوای تحریم تنباکو را دادم یا عواملی در کنار امثال میرزای شیرازی(ره) بودند که این مسئله را برای مردم توضیح دادند و وقتی توضیح داده نشود جریان شیخ فضل الله نوری می‌شود که در اوج قهرمانی باید به شهادت برسد. چرا؟ چون مردم نمی‌دانند جریان مشروطیت چیست، مشروطه‌ی مشروعه چیست.

یا مثل مرحوم سید عبدالحسین موسوی لاری می‌شود که مجاهدانه پای کار مبارزه با استکبار و استعمار ایستاد و وقتی موفق شد این جبهه باید به زمین بخورد، چرا؟ به خاطر این‌که افرادی در اطراف او نبودند که روشنگری کنند و این جبهه را تقویت کنند و گرنه رئیسعلی دلواری‌ها که از ابتدا پای کار آمده بودند. آن کسانی که در میان سپاه رئیسعلی دلواری تردید کردند، این‌ها نیاز به روشنگری داشتند.

مثلا سوری‌ها و یا لبنانی‌ها و یا عراقی‌ها فکر می‌کردند: الان من دارم با کسانی می‌جنگم که نماز می خوانند، قرآن می خوانند، در بی‌سیم می‌گویند: آیات جهاد را برای من بخوان.

او تردید می‌کرد، ما با چه کسی می‌جنگیم؟ ما حق هستیم یا آن ها حق هستند؟

حال سوال اینجاست: در اینجا چه کسی باید فضای غبارآلود فتنه را روشن می‌کرد که ما حق هستیم یا آن‌ها حق هستند؟ چه کسی باید این مسئله را روشن می‌کرد؟ خب روحانیون ما این کار را انجام می دادند.

روحانی شهید محمدامین کریمیان (رحمة الله علیه) یک نوجوانی بود که من به محله‌ی ایشان در شهرستان بابلسر، شهر بهنمیر رفته بودم، او آمد و کنار من نشست و یک سؤال شرعی پرسید و بعد از این‌که جواب سؤال شرعی او را دادم، فهمیدم که درد او چیز دیگری است.

گفت وگو را با او ادامه دادم و گفت: حاج‌آقا! می‌شود شما زحمت بکشید و حالا که با هم دوست شدیم، به پدر من بگویید که بگذارد تا من طلبه شوم.

من فکر کردم که؛ خدایا! چنین آدم‌هایی هستند که ظاهرا امام زمان این‌ها را جداسازی کرده و به سوی خودش می‌کشاند و برای سربازی خودش انتخاب می‌کند «وَ اصْطَنَعْتُکَ لِنَفْسی / تو را برای نفسم آفریدم»؛ خدا این‌ها را برای خودش ساخته است.

طلبه شد و ۱۰ سال از طلبگی او گذشت. زمانی در حلب با یکی از دوستانمان با ماشین زیر دُم هواپیمایی رفته بودیم که فرود آمده بود، چون فرودگاه حلب را شب‌ها با خمپاره می‌زدند و آن خلبان‌های شجاعی که در حلب می‌نشستند و با سرعت نیرو پیاده می‌کردند و زخمی‌ها و نیروهایی را سوار می‌کردند و پرواز می‌کردند و می‌رفتند.

ما پشت هواپیما با سرعت ماشین را می‌بردیم و این نیروها وارد ماشین‌های ما می‌شدند و می‌رفتیم. در کوچه و پس‌کوچه‌ها با چراغ خاموش می‌رفتیم که خمپاره‌های کوری که در شهر می‌زدند به ماشین نخورد.

دیدم که کسی دارد پشت گوش من می‌زند و شوخی می‌کند. گفتم: چه می‌کنی؟ کی هستی؟ از ماشین که پیاده شدیم و به منطقه‌ی امن خودمان رسیدیم، پیاده شدم تا ببینم که او کیست. دیدم که همان نوجوان بهنمیری، محمدامین کریمیان است و به او گفتم: تو در اینجا چه می‌کنی؟ گفت: همان کاری که شما می‌کنید.

ماجرای حاج قاسم و پخش اذان غلوش/ نیامده‌ایم سوری‌ها را شیعه کنیم

این‌ها ۴-۵ نفر ایرانی بودند که در بین بچه‌های فاطمیون گردان امام رضا (ع) از لشگر حضرت ابوالفضل العباس(ع) آمده بودند که وقتی به خط زده بودند، دشمن چنان نعره‌ی الله اکبری می‌کشید که دل بعضی از بچه‌ها خالی شده بود و ۳-۲ نفر از فرماندهان ایرانی هم در بدو عملیات به شهادت رسیده بودند.

محمد امین کریمیان دیده بود که وضعیت خیلی خراب است و این‌طوری که نمی‌توان کار کرد. او چند کلمه صحبت کرد. دوستانش و بچه‌هایی که از آن عملیات برگشتند می‌گویند که فقط چند کلمه صحبت کرد و گفت: بچه‌ها! اگر این‌ها الله اکبر می‌گویند که «الله اکبر آن‌ها کلمة الحق یراد بها الباطل» است، ما با ذکر امیرالمؤمنین، الله اکبرهای آن‌ها را خنثی می‌کنیم، چون «به منکر علی بگو نماز خود قضا کند / نماز بی ولای او عبادتی است بی وضو»، او هم شروع کرده بود و نعره‌ی یا علی کشیده بود و این نعره‌ی یا علی به آن تکبیرها غلبه کرده بود و این بچه‌ها توانسته بودند یک خیز بردارند و به خاکریز دشمن نفوذ کنند و از محاصره‌ درآیند.

البته محمدامین در آنجا شهید شد و پیکر او باقی ماند و چند سال بعد پیکر مطهر او را آوردند. این خودش خیلی مهم است. یک روحانی در صحنه‌ی نبرد این دلهره، این تردید و این ترس و یا بعضی از چیزهای دیگر را از بین می‌برد.

در دوران دفاع مقدس هم همین‌طور بود. در دوران‌های دیگر هم همیشه در جبهه‌ی حق علیه باطل همین وضعیت بوده است. طلبه‌هایی که در میدان قرار می‌گرفتند و بسیاری از آن رویش‌ها به واسطه‌ی این ایجاد می‌شد که این بچه‌های نازنینی که وارد عرصه می‌شدند روشنگری می‌کردند و این اتفاقات می‌افتاد.

قرار بود این سؤال را نپرسید.

اول این‌که می‌گویید شیرین صحبت می‌کنید، گفت: «بلبل از فیض گل آموخت سخن / ور نه نبود این همه قول و غزل تعبیه در منقارش». شیرینی مال شهداست. آنچه که گفت‌وگوی شیرین و حلاوت سخن است به خاطر جانسوز بودن و جانمایه داشتن خاطرات شهدا و خاطرات جهاد و اصل جریان جهاد و شهادت است، ما که چیزی نبودیم.

نه این چیزها نیست. در رابطه با آن سؤالی هم که قرار بود سؤال نکنید و باز هم سؤال کردید... . آن دفعه با هم قول و قرار گذاشتیم که نپرسید.

خیلی کوتاه و گذرا می‌گویم اواخر سال ۹۴ و بعد هم در سال ۹۵ تا عید ۱۴۰۱ هر چه خدا توفیق داد در اعزام‌های متعدد در سوریه و بعضا هم در عراق در کنار رزمندگان اسلام قرار گرفتم.

آن مقداری هم که در آنجا بودم فقط کشش شهدا و جاذبه‌ی جهاد فی سبیل الله بود که خداوند توفیق داد و من را در این فضا قرار داد و این برگ فراموش نشدنی زندگی ما بود. اگر خودمان در آستان الهی آبرویی نداریم، حتما به خاطر دوستان شهیدمان مثل همین شهید محمدامین کریمیان و یا محمدمهدی مالامیری، اولین روحانی شهید مدافع حرم و یا بسیاری از شهدای عزیز پاکستانی، عراقی و شهدای با صفای دیگری که از بچه‌های افغانستان و لبنان بودند و در کنار آن‌ها نفس کشیدیم و زیستی برای ما اتفاق افتاد، این یک ذخیره‌ای باشد که ای کاش روز قیامت دست ما را بگیرند و ما را فراموش نکنند. ذخیره‌ی دیگری در این عالم نداریم.

زیاد گفتند؛ حتی در حوزه هم برخی از افراد وقتی متوجه می‌شدند که من به سوریه رفته‌ام، اولین چیزی که می‌گفتند این بود: شما چرا می‌خواهید خودکشی کنید؟ چرا می‌خواهید اضرار به نفس کنید؟ از راه فقه هم وارد می‌شدند.

گاهی اوقات توجیهات زیاد می‌شود. بعضی هم این حرف را می‌زدند که چرا زندگی خودتان را تباه می‌کنید؟ جوانی و انرژی که دارید را می‌توانید صرف همین کاری که مشغول آن بودید بکنید.

من در حوزه‌ی علمیه مدرس بودم، در مقاطع مختلف تدریس کردم و آن‌ها مثلا دلسوزانه این حرف را می‌زدند. بعضی از مردم جامعه هم می‌گفتند: شما دیگر چرا به سوریه می‌روید؟ خیلی حرف‌های این‌طوری می‌گفتند و کم نبود.

آن جریان در رابطه با روایت‌گری شهدا بود که ما سال ۹۸ خدمت حضرت آقا رسیدیم. یک بار سال ۸۸ برای روایت‌گری خدمت حضرت آقا رسیدیم و آقا گروهی از دوستان را به حضور پذیرفته بودند و محضر ایشان مشرف شدیم. یک بار هم سال ۹۸ بود که در دیدار غیررسمی در گوشه‌هایی از آن دیدار بعضی از خاطرات را بعضی از دوستان تعریف می‌کردند و بنده هم چند کلمه‌ای از خاطرات و از شهدای مدافع حرم عرض کردم.

آن زمان حاج قاسم هم در قید حیات بودند و بعضی از کلمات را در رابطه با شهدایی که مرتبط با حاج قاسم بودند گفتم و بعد در گفت وگوهای هر نفر با حضرت آقا که ایشان اهدای انگشتر می‌کردند، خدمت ایشان گفتم: آقا! جنگ تمام شده؛ اما ما اسلحه را بر زمین نگذاشته‌ایم و روایت سیره‌ی شهدای والامقام عزیزمان را انجام می‌دهیم.

عرض کردم: آقا! در حوزه‌های علمیه برای روایت‌گری شهدا و جنگ و دفاع از حرم و دفاع مقدس، گردان‌هایی وجود دارد. حضرت آقا خیلی تحسین کرده و دعا نمودند که ای کاش این‌ها کمّاً و کیفاً گسترش پیدا کند. امید داریم که هم در بخش نظامی حوزه‌های علمیه، تیپ امام صادق(ع) و هم در بخش آموزش‌های کاربردی حوزه‌ی علمیه این جریان روایت‌گری شهدا گسترش پیدا کند که خودش باعث ساخته شدن بسیاری از شهدای عصر جدید ما شد. یک نمونه را فکر می‌کنم در رابطه با شهید عقیل احمد با هم گفت وگو کردیم که اگر مناسب دیدید در رابطه با آن هم صحبت می‌کنیم.

تا سالیان سال طول می‌کشد که بتوان واقعیت بچه‌های مدافع حرم را کشف کرد اما همین مقدار بگویم که زندگی این بچه‌ها در آن شرایط سخت، خیلی شرایط متفاوتی داشت و نسبت به دفاع مقدس پیچیده‌تر بود.

ما از مردمی دفاع می کردیم که هم‌زبان و هم‌فرهنگ با آنان نبودیم. در مکانی برای جنگ حضور داشتیم که وطن ما نبود و جبهه را جلوتر از وطن خودمان تشکیل داده بودیم ولی یک ویژگی خاص داشت و آن هم وجود نازنین اهل بیت(ع) و وجود حرم‌های مطهر اهل بیت(ع) بود.

مثلا در سوریه آستان مقدس حضرت زینب کبری(س)، آستان حضرت رقیه(س) و یا مکان‌های تشرف کاروان اسرای کربلا در حماة، در حمص، در حلب بود.

نقطه‌ای که سر مبارک حضرت سیدالشهداء(ع) در آنجا قرار گرفته، مسجد النقطه بود که آماج گلوله‌های سنگین دشمن بود و برای تصرف آن بسیار تلاش کردند. تمام این‌ها یکی از بخش‌های مهم زندگی این بچه‌های مدافع حرم بود.

در کنار آن‌ها هم چون جنگ در شهرها اتفاق می‌افتاد بخشی از وقت بچه‌ها به گفت وگو با مردم این شهرها می‌گذشت. فرهنگ انقلاب اسلامی به واسطه‌ی این بچه‌ها در آن شهرها وارد شد.

ماجرای حاج قاسم و پخش اذان غلوش/ نیامده‌ایم سوری‌ها را شیعه کنیم

من یادم است که زمانی در یک قرارگاه پشتیبانی یک منطقه‌ای از حلب یک ماشین بلندگو داشتم، به هر جایی که می‌رفتم، وقتی زمان نماز می‌رسید، فلش را در ضبط ماشین می‌گذاشتم و ۳ تا بلندگو هم بالای ماشین بود و ضبط ماشین من به آن بلندگوها وصل بود و این اذان را پخش می‌کردم.

این اذانی که معروف به اذان انتظار است که در کشور ما زیاد پخش می‌شود. بچه‌هایی که به جبهه‌های راهیان نور می‌روند و یا در پایگاه بسیج هستند به این اذان علاقه‌مند هستند. این اذان و یا اذان مؤذن‌زاده‌ی اردبیلی ناب و از سبک‌های آوازهای ایرانی است. من این را گذاشتم و اتفاقا اذان پخش شد. در ماشین نشسته بودم و موتور ماشین هم روشن بود که باتری نخوابد. دستم هم کنار پنجره‌ی ماشین بود. کسی روی شانه‌ی من زد. برگشتم و نگاه کردم و دیدم که حاج قاسم سلیمانی است. خواستم پایین بیایم، درب ماشین را نگه داشت و گفت: بی‌زحمت یک اذان دیگر بگذار. گفتم: حاج‌آقا! چه بگذارم؟ منو (Menu) باز است. گفت: اذان غلوش داری؟ گفتم: غلوش هم دارم. اذان غلوش را پیدا کردم و بلندگو پخش کرد. آستین‌های حاج‌آقا بالا بود و رفت و وضو گرفت و اذان تمام شد و پایین آمدم و رفتیم و نماز جماعت خواندیم.

حاجی در صف اول نشسته بود، خودش را جلو کشید و کنار من نشست و شروع به صحبت کرد. احوالپرسی کرد و گفت: چطور هستید و کجا بودید و چه کردید؟ گفتم: حاج‌آقا! زینبیون بودیم و این‌طوری شد و به فلان جا رفتیم و به اینجا آمدم که چند متر موکت و یک مقداری آذوقه بگیرم. گفت: برای شما می‌نویسم و هر چه که می‌خواهید ببرید. تشکر کردم و بعد گفت: نپرسیدی که به چه دلیل گفتم که اذان را عوض کن. گفتم: نه. حاج‌آقا! شما فرمانده بودید، ما یاد گرفتیم که در مقابل فرمانده فقط چشم بگوییم. گفت: برایت می‌گویم.

ما به اینجا نیامدیم که این مردم را شیعه کنیم. ما برای تغییر مذهب این مردم به اینجا نیامدیم. ما برای نجات این مردم از دست ظالمان آمدیم. فرهنگ انقلاب اسلامی این است. فرهنگ شیعه این است. فرهنگ اسلام این است که ما برای نجات مظلومان در هر نقطه‌ای از دنیا لازم باشد می‌رویم. بعد خود حاجی گفت: باید با رفتارمان کاری کنیم که این‌ها علاقه‌مند به شیعه شوند.

این چه مفهومی دارد؟ مفهوم این امر این است که انقلاب اسلامی در آگاهی‌سازی، روشنگری و هدایت مردم هم تأثیرگذار است. بسیاری از خدماتی که رزمنده‌ها به این بچه‌ها کردند، در ذهن مردم فراموش نمی‌شود.

بخشی از زندگی این بچه‌ها برخورد با همین مردم بود. البته سوریه، شیعه هم دارد و عراق هم که بی‌شمار شیعه دارد ولی در کنار خدماتی که به آن شیعیان می‌دادیم، با مردم مظلوم و مردمی که تحت ظلم قرار گرفته بودند هم کار می‌کردیم.

گفت وگو با بعضی از مردمی که الان از دست داعش نجات پیدا کرده بودند بخش دیگری از زندگی بچه‌ها را می‌گذراند. یک پیرمردی بود که جلوی خانه‌اش می‌نشست و گریه می‌کرد، یکی از بچه‌ها دائما به آن‌ها خدمات‌رسانی می‌کرد. دوست ما از نیروهای مقاومت با او گفت .گو کرده بود که چرا گریه می‌کنی؟ گفته بود: تو داغ فرزند ندیدی. گفته بود: می‌دانم، بالأخره داغ فرزند سخت است ولی جنگ همین است. ایشان گفته بود: من در این جنگ گناهی نداشتم. وقتی که داعش منطقه‌ی المیادین ... .

منطقه‌ی المیادین از استان دیرالزور است. المیادین یک شهری بین بوکمال و دیرالزور است. ایشان اهل روستایی در کنار المیادین بود. وقتی داعش اینجا را تصرف کرد، امیر آن زمان المیادین که در آنجا امیر شده بود و از طرف داعش خلیفه شده بود، یک روز آمد و گفت: من دختر تو را می‌خواهم. گفتم: دختر من کوچک است و به سن ازدواج نرسیده است. گفت: من اتفاقا شرط کرده‌ام که چنین دختری را به کابین ببرم. دسته‌ای دلار جلوی من پرتاب کرد و گفت: دخترت را به عنوان کنیز می‌برم. من خیلی با دخترم صحبت کردم و سفارش به صبر کردم و گفتم بالأخره چاره‌ای نیست و برای هر دختری پیش می‌آید که به خانه‌ی همسر برود.

بعد از چند هفته دخترم به خانه آمد و جلوی من و عیالم یک پیت بنزین روی سرش ریخت و خودش را آتش زد و وقتی داشت این کار را می‌کرد گفت: تو مرا به یک نفر شوهر دادی یا ۵۰ نفر؟ التیام دردهای مردم که ناشی از فاجعه‌ها و جنایت‌هایی که در سوریه توسط داعش ایجاد شده بود، بخشی از کارهای رزمنده‌های جبهه‌ی مقاومت بود.

انتقال فرهنگ اسلام ناب محمدی به شام که سال‌ها تحت سیطره‌ی امویان بوده است و تا همین جنگ اخیر هم اسلام آن‌ها اسلام اموی بود، از کارهای بزرگ بوده و این کار به تنهایی از دست بچه‌های جبهه‌ی مقاومت بدون طلبه‌های وارد شده در آن جمعیت میسر نبود.

همچنین بعد از این‌که این مناطق فتح می‌شد، ما کلاس‌هایی را برای بچه‌ها و یا برای رزمنده‌ها و یا برای توابین داشتیم. مثلا عده ای از عشایر به خاطر ترس و اجبار، با داعش هم‌پیمان شده بودند؛ اما الان توبه کرده بودند و در جبهه‌ی ما قرار گرفتند و ما برای این‌ها کلاس می‌گذاشتیم.

بسیاری از این‌ها می‌آمدند و تحت تعلیم قرار می‌گرفتند. به آن‌ها قرآن آموزش می‌دادیم. نه این‌که به آن‌ها تشیع را آموزش دهیم، با قرآن حقیقت اسلام را به این‌ها انتقال می‌دادیم، با آیات قرآن به این‌ها می‌آموختیم که اسلام آمریکایی داریم و اسلام محمدی (صلوات الله و سلامه علیه) داریم. این گوشه ای از کارهای بچه های رزمنده بود و البته خیلی کارهای دیگر هم هست که فرصت بیان آن نیست.

می‌خواهید این‌ها را رسانه‌ای کنید؟

آن چیزی که قابل رسانه‌ای شدن هست را می‌گویم، نه آن بخش‌های دیگر.

همین را می‌خواهم بگویم. ما افرادی مثل روحانی شهید مالامیری را داشتیم که وقتی جنگ ۳۳ روزه‌ی لبنان اتفاق افتاده بود، او به مرز ایران و ترکیه رفت تا از آنجا به سوریه رفته و بعد هم به لبنان برود؛ اما نیروی انتظامی او را در مرز گرفته بود.

یا افرادی را داشتیم (نام نمی‌برم) که این‌ها شناسنامه‌ی افغانی یا کارت افغانی برای خودشان درست کرده بودند و به عنوان فاطمیون به جبهه رفتند.

اساس جذب نیروهای طلبه‌ای که وارد عرصه می‌شدند، اشتیاق این‌ها به رفتن به جهاد بود. اساس جذب این‌ها بر اساس این بود که آن‌قدر خودشان را به در و دیوار می‌زدند که بالأخره یک راهی باز کنند و به آن مسیر بروند و هدف این طلبه‌ها هم برای رفتن به آن عرصه، ابتدا جهاد و در ادامه روشنگری و غایت هدف آن‌ها هم رسیدن به وصال الهی و شهادت بود؛ یعنی عموما عاشق شهادت بودن بچه‌ها را به جبهه می‌کشاند.

این‌که شما می‌گویید فرآیند جذب این بچه‌ها چطور اتفاق می‌افتد باید بگویم که نیروی قدس به دنبال نیرو نمی‌گشت. نیروهای شهادت‌طلب به دنبال نیروی قدس می‌گشتند و پیدا می‌کردند.

2323