شهر خبر
برچسب‌های مهم خبری:##مرگ#سرد؛‌#حاصل#نیم#نگاهی#فیلم#«نوستالژی»

مرگ سرد؛‌ حاصل نیم نگاهی به فیلم «نوستالژی»

منوچهر دین پرست در مقاله‌ای به نقد فیلم «نوستالژی» پرداخته است.

به گزارش «اطلاعات آنلاین»، منوچهر دین پرست در مقاله‌ای که در ضمیمه ادب و هنر روزنامه اطلاعات با تیتر «مرگ سرد» به چاپ رسانه نیم نگاهی به فیلم «نوستالژی» به کارگردانی ماریو مارتونه انداخته است که در ادامه از نظر می‌گذرانید:‌

گذشته، جذابیت های خاص و ویژه ای دارد. بی  گمان بسیاری از ما در حسرت گذشته هستیم، از این که چه کارهایی باید انجام می دادیم و ندادیم. بر همین اساس است که انسان در گونه ای از حسرت به سر می برد. فیلم «نوستالژی» به کارگردانی «ماریو مارتونه» برهمین نکته پای فشرده است. مردی که نزدیک به چهل سال از زادگاهش ناپل، شهری در ایتالیا، دور بوده و اکنون دوباره به آن شهر بازگشته است.

فیلم با ریتمی آرام شروع می شود. فلیچه لاسکو، مادر پیر و فرتوتش را می بیند و در خیابان  ها و کوچه های شهر پرسه می زند. او که اکنون تاجر موفقی در مصر است، قصد دارد در ناپل زندگی کند و از زمان باقی مانده برای مادرش که در آستانه مرگ قرار دارد، نهایت استفاده را می کند.

خانه فلیچه فروخته شده و مادرش در یک انباری بازسازی‌شده در طبقه اول همان ساختمان زندگی می‌کند. او سعی می کند وسایل ضروری برای مادرش تهیه کند. اگرچه تمام این کارها چندان طولانی نیست و مادرش سرانجام فوت می کند و او مصمم می شود که در ناپل بماند، اما ناگهان اتفاقی که در گذشته و دوران جوانی اش رخ داده و باعث شده بود که وی ناپل را برای همیشه ترک کند، آشکار می شود.

از همین جاست که این درام تبدیل به معمایی می شود که باید مخاطب را با خود همراه کند. اگرچه تا نیمه فیلم، همه چیز بر اساس همان لذت جویی و بازخوانی گذشته حرکت می کند، اما با مطرح شدن آن اتفاق، فیلم خود را وارد یک دیالکتیکی می کند که مخاطب را تا انتهای فیلم همراه می سازد.

کارگردان سعی کرده در فیلمش لحظات ناب گذشته را با کادر کلاسیک و تقریباً مربع‌ و با فرمت سوپر ۸ میلی‌متری استفاده کند تا مخاطب گذشته و اکنون را با هم معنا کند. نوسان میان گذشته و حال، نکته جذابی برای مخاطب است که می تواند به شکلی شفاف و نمادین، گذشته فلیچه را بفهمد. اما گذشته فلیچه چنان با وضعیت زندگی و سرنوشت فلیچه گره خورده که گویی او هیچ وقت نمی تواند از آن گذشته رها شود. 

فلیچه در دوران جوانی با پسری به نام اورسته اسپاسیانو دوست صمیمی بود، اما اکنون اورسته به یک گانگستر یا تبهکار ایتالیایی تبدیل شده و برای خود باندی و مافیایی راه انداخته است. فلیچه می  خواهد هرطور شده دوستش را ببیند، اما پیام  های تهدید آمیزی دریافت می کند که باید ناپل را ترک کند، اما سرانجام دوستش را می بیند. این دیدار سرآغاز برملا شدن معمای فیلم است. آن دو در جوانی هنگام سرقت مرتکب قتلی می شوند که فلیچه برای همیشه ناپل را ترک می کند، ولی اکنون که به شهر باز می  گردد، دوباره آن ماجرا برای اورسته گشوده می  شود. جدال دو دوست اگرچه در نهایت  با مرگ فلیچه توسط اورسته تمام می شود، اما لحظات ناب اخلاقی و حتی خطرناکی را برای مخاطب آشکار می کند که می تواند میان خوب و بد داوری کند.

ماریو مارتونه معتقد است که این حس خطرناک از یک زمینه هایی آغاز می شود که حس نوستالژی و گذشته را با خود همراه دارد. او در گفت و گویی با یک مجله سینمایی می گوید:«گذشته ما یا گذشته هر کسی، خط مستقیمی نیست. به همه جهات منحرف می شود. خیلی چیزها اتفاق افتاده است. زندگی همچون دخمه پرپیچ و خمی است که در آن برخوردهای خوب و بد داشته اید. جایی که چیزهایی را گفته اید که نباید می گفتید. یا شاید شما راه درستی را در پیش گرفته اید.

شاید راهی که شما را بسیار دور کرده است. مهم نیست. اگر به درون خود نگاه کنید و فکر کنید که چگونه همه چیز تا این حد در هم تنیده شده است، شاید به این معنی باشد که شما توانسته  اید از گذشته حرکت کنید و فراتر بروید. اما این صداهای کوچک هستند که هنوز هر از گاهی با شما ارتباط می گیرند. شما سعی می کنید دوباره وارد این هزارتو شوید. اما این تلاش برای درک این که شما کی هستید و همه چیز از کجا شروع شد، می تواند خطرناک باشد.»

حس نوستالژیکی که فیلم در آغاز با درام خانوادگی شروع می کند و در میانه راه به ژانری معمایی و جنایی انتقال پیدا می کند، حسی جذاب و غافلگیر کننده است. اگرچه ایتالیا نماد مافیا برای بسیاری از فیلم بازان است، اما به خوبی می توانیم متوجه شویم که کارگردان با چه رندی توانسته این نماد را در دل یک درام مخفی کند و مخاطب سرنوشت فلیچه را تلخ و اندوهناک معنا کند. جهان فیلم اگرچه بر پایه حسرت از گذشته قرار گرفته و فلیچه به نوعی می خواهد اندوهی و یا گناه بزرگی که طی این سی سال بر دوشش قرار گرفته را کاهش دهد، اما او وارد ماجرایی می شود که انتهای آن مانند آغاز چهل سال پیش سیاه و تیره است.

یکی دیگر از نکات جذاب فیلم، همین شهر ناپل است. شهری پیچیده و کهنه و فرسوده با کوچه های درهم و برهم و تنگ و باریک و با پله  های فراوان و سراشیبی و سربالایی تند. همین ویژگی ها گویی خود زندگی فلیچه است. زندگی که با پیچیدگی همراه بوده و هر طور که تلاش می کند تا این پیچیدگی را باز کند، نمی تواند. زندگی او مانند همین شهر سفت و سخت است. هرگونه رویارویی با آن غیر ممکن و گویی سرنوشتی محتوم است که باید با آن بسازی.

 کارگردان با انتخاب چنین لوکیشنی و با قرار دادن دو رفیق صمیمی که در انتها یکی قاتل دیگری می شود، مخاطب را در تنگناهایی قرار می دهد که می توان آن را در فضای پیش بینی ناپذیری قلمداد کرد. فیلم به گونه ای مسیر خود را طی می کند که مرگ فلیچه ضربه ناگهانی در کوچه های پیچیده شهر به مخاطب وارد می کند که جز سکوت و تسلیم راهی ندارد.