شهر خبر
برچسب‌های مهم خبری:#مسجد

در محضر مدافعان حرم/۳۲۰/ گفتگوی مشرق با همسر شهید سردار حاج سیدحمید تقوی‌فر/ قسمت شانزدهم

ماجرای دختر فراری که سردار نجات داد

سردار شهید مدافع حرم، سید حمید تقوی فر  - کراپ‌شده

دختر شما گوشه‌ای در مسجد نشسته بود و با خانم من صحبت کرد و مشکلش را گفت. خانم من هم آمد و به من گفت و ما هم آوردیمش و دودستی تقدیم شما کردیم. خودش هم گفته که می‌خواهم بروم خانه پیش پدرم، ولی می‌ترسم!

گروه جهاد و مقاومت مشرق - سیدحمید تقوی‌فر در ۲۰ فروردین ۱۳۳۸ در روستای «ابودِبِس» شهرستان کارون (کوت عبدالله) متولد شد. قبل از پیروزی انقلاب در برگزاری کلاس قرآن نقش داشت و در جلسات سخنرانی شیخ احمد کافی حضور پیدا می‌کرد و با فعالین انقلابی از جمله احمد دلفی برادران شمخانی و شیخ هادی کرمی ارتباط داشت. زمانی که برای تحصیلات دوره متوسطه به دبیرستان سعدی اهواز رفت با شهید اسماعیل دقایقی، محسن رضایی و علی شمخانی آشنا شد و به گروه «منصورون» پیوست و گام در راه مبارزه علیه رژیم طاغوتی پهلوی گذاشت.

با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، شهید تقوی‌فر از نیروهای تشکیل دهنده هسته اولیه آن در اهواز بود که با عضویت در این نهاد به انجام وظیفه پرداخت. از آغازین روزهای حمله رژیم بعثی عراق به ایران اسلامی، برای دفاع از میهن اسلامی به جبهه‌های نبرد شتافت.

سید نصرالله تقوی‌فر، (پدر شهید) در سال ۱۳۶۲ در عملیات خیبر به شهادت رسید و برادرش، سیدخسرو نیز در عملیات والفجر ۸ به خیل شهیدان پیوست. شهید تقوی‌فر در جنگ بیشتر کارهای شناسایی را بر عهده داشت و بعدها در کنار شهید «حسن باقری» به جمع‌آوری اطلاعات می‌پرداخت. وی در جبهه سوسنگرد واحد اطلاعات و عملیات را تشکیل داد و مدتی فرماندهی قرارگاه رمضان را نیز بر عهده گرفت.

با پایان جنگ، شهید تقوی‌فر فعالیت خویش را در سپاه قدس ادامه داد و سرانجام در سال ۱۳۹۰ از خدمت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بازنشسته شد.

وی پس از بازنشستگی زمان خود را به سه قسمت تقسیم کرد؛ به این نحو که: مدت یک ماه در عراق حضور داشت و برای تأسیس بسیج مردمی عراق) الحشد الشعبی) جهت مقابله با داعش به فعالیت مستشاری مشغول می‌شد؛ سپس به ایران باز می‌گشت و مدت دو هفته برای تبدیل خانه پدری (در زادگاهش روستای ابودبس خوزستان) به حسینیه و مرکز فرهنگی تلاش می‌کرد؛ و پس از این دو هفته به تهران مراجعت نموده و مدت بیست روز نزد خانواده می‌ماند.

در زمانی که جریان‌های تکفیری و وهابی، تروریست‌های داعشی را سازماندهی کردند تا استان‌ها و شهرهای غربی عراق ـ همچون موصل و الرمادی ـ را اشغال کنند و به بارگاه امامین عسکریین علیهماالسلام در شهر سامراء دست یابند وی به اتفاق نیروهای داوطلب مردمی به سمت جرف الصخر رفت و نسبت به آزادی این منطقه اقدام کرد؛ منطقه‌ای که بعد از آزادسازی به نام "جرف النصر" معروف شده است. این آزادسازی، شهر مقدس کربلا را از تیررس موشکها و حملات داعش نجات داد. در عملیات سامراء که خمپاره‌های داعش در حرم مطهر امامین عسکریین فرود می‌آمد و سه روز طول کشید، با فرماندهی سردار تقوی‌فر داعش مجبور به عقب نشینی شد و منطقه پاک سازی گردید.

در ۶ دی ماه۱۳۹۳پس از اقامه نماز ظهر عملیاتی به نام «محمد رسول الله» آغاز می‌شود و با تعدادی از نیروهای رزمنده برای یاری رساندن به همرزمانش پیشروی می کند و بعد از رشادت بسیار مورد اصابت گلوله تک‌تیرانداز داعشی قرار می‌گیرد و سرانجام در سامراء، به ارزوی دیرینه‌اش می‌رسد. پیکر مطهرش پس از انتقال به اهواز و تشییع باشکوه در شهر کارون در کنار پدر شهیدش به خاک سپرده شد.

آنچه در ادامه می‌خوانید، گفتگوی نسبتا مفصلی با سرکار خانم پروین مرادی، همسر بزرگوار شهید است که در چند قسمت تقدیمتان می‌شود.

ماجرای دختر فراری که سردار نجات داد

همسر شهید: بعضی از دوستان عراقی حاج حمید به خانه ما می‌آیند. ادبیات خیلی قشنگی دارند و برای دلگرمی دادن به خانواده، خیلی قشنگ صحبت می‌کنند. اهل سنت به خانه ما می‌آیند و من می‌گویم خدایا! به اینها چه بگویم. این کسی که آمده بود، از خود عزیزبلد آمده بود. اهل سنت بود. آنها خودشان در محل شهادت حاج حمید، مزاری ساخته‌اند و می‌گویند رفتیم زیارت مزار «ابومریم».

**: آقای «د» از دوستان حاج حمید که آمد، هیچ چیزی نمی‌توانست بگوید. یعنی من هرقدر با ایشان کلنجار رفتم نشد. بنده خدا خودش هم که دوست داشت صحبت کند، ولی نمی‌دانست چه بگوید.

همسر شهید: اتفاقاً حاج حمید در اوایل جنگ دائماً با ایشان بود.

**: توضیح دادند که اوایل جنگ و قبل از اینکه وارد نیروی قدس بشود، سال‌ها با ایشان بود. توضیح داد که رفتند پیش شهید زین‌الدین و این جوری شد. رفتند پیش حسن باقری و این شکلی شد. اینها را توضیح دادند، ولی من دیدم که باز هم نمی‌تواند. یعنی هر قدر من سرسختانه سئوالات ریز هم از او می‌پرسیدم، با این حال نمی‌توانست. بعد به این نتیجه رسیدم که نمی‌تواند مدل شناسایی را لو بدهد، چون اگر لو بدهد، همان اتفاق عملاً الان هم دارد می‌افتد. این آدم جزو نیروهای قدس بوده و اگر یک جمله بگوید، همه چیز از دست می‌رود.

همسر شهید: اگر کسی بخواهد از خاطرات من کتابی بنویسد، نباید مثل برنامه تلویزیونی «نیمه پنهان ماه» از کار دربیاید. من اصلاً از کار خانم ابوطالبی راضی نبودم. نمی‌دانم خودشان جدا کرده بودند یا کس دیگری این قطعات را جدا می‌کند، چون وقتی که من برنامه را دیدم جا خوردم. اصلاً انتظار نداشتم. تکه‌های مهمی را که می‌خواستم به وسیله آنها شخصیت حاج حمید به خوبی توصیف و تشریح بشود، قسمت‌هایی که در جایی گفته نشده بودند و من توضیح داده بودم که ایشان همه زندگی‌اش را وقف نظام و انقلاب کرده بود و حتی می‌آید و از خانمش هم می‌خواهد که شما هم بیا و در بخش هنری فعال شو و پا به پای نظام جلو بیا، حذف شده بود!

اینها آمده‌اند و دقیقاً همان تکه‌هایی را که مثلاً ما با اضطراب زیاد می‌رفتیم و در شهرستان‌ها نمایش بازی می‌کردیم و یا در اهواز اجرا داشتیم و رزمنده‌ها می‌آمدند و تماشا می‌کردند، همه اینها را حذف کرده بودند و از من یک زن خانه‌دار محض درست کردند، درحالی که من اصلاً از ایشان این توقع را نداشتم. من می‌خواستم در «نیمه پنهان ماه» لحظاتی از زندگی حاج حمید به نمایش گذاشته شود که نشان بدهد که در تمام لحظات عمرش به تنها چیزی که فکر می‌کرد انقلاب و نظام بود و حتی از من هم خواست که بیا و خودت را وقف نظام و انقلاب کن. ولی من در « نیمه پنهان ماه» اصلاً این چیزها را ندیدم.

**: متاسفانه.

همسر شهید: من از شما می‌خواهم خصوصیات حاج حمید را با دقت توصیف کنید. من خودم چند سال مسئولیت پایگاه را برعهده داشتم و بخشی از کارمان مطالعه و تنظیم وصیت‌نامه‌های شهدا و ارتباط با خانواده‌های آنها بود. آن زمان فقط مسئولیت پایگاه را داشتم. من وصیت‌نامه‌های زیادی از شهدای دوران دفاع مقدس را خوانده‌ام و خودم و بچه‌های شورای پایگاه را ملزم کرده بودم که اینها را بخوانیم. به خاطر حرف حضرت امام که گفته بود پنجاه سال عبادت کردید، یک بار هم بنشینید و وصیت‌نامه‌های شهدا را بخوانید. گقتم بخوانم ببینم چه چیزی در اینها هست. نه اینکه چون همسر حاج حمید هستم این حرف را می‌زنم. ولی واقعاً ویژگی‌هایی را در حاج حمید دیدم که در بقیه شهدا ندیدم.

ماجرای دختر فراری که سردار نجات داد

کسانی که آن زمان بودند به من گفتند وقتی حاج حمید شما را آورد، ما جا خوردیم. من آن موقع تازه ۱۵ سال داشتم و در اوج طراوت جوانی بودم. آمد و مرا معرفی کرد و شما را در بحث نظام و انقلاب و سپاه کمک کند. می‌گفتند ما جا خوردیم، چون اتاق تبلیغات سپاه یک اتاق ده دوازده متری بود و من با دو تا برادر، آقای جمال‌پور و مرحوم حسین پناهی در آنجا کار می‌کردیم. در بقیه قسمت‌ها شهید علم‌الهدی کلاس داشتند، حاج صادق آهنگران بودند و بقیه برادرها. می‌گفتند ما واقعاً جا خوردیم، چون هنوز از خواهران نیرویی به این شکل که بیاید و مستقر بشود و با دو تا برادر کار کند، نداشتیم.

**: اگر هم بودند کارهای سپاهی انجام می‌دادند، نه کارهای هنری و حوزه تبلیغات.

همسر شهید: اگر هم داشتیم، مستقر نبودند، ولی من هر روز صبح به آنجا می‌آمدم و تا بعدازظهر با این دو برادر در این اتاق کار می‌کردیم و بعدازظهر می‌رفتم و همین کار را در ستاد مقاومت، واحد خواهران که همسر شهید باقری از آنجا بودند، انجام می‌دادم. همه بعد از شهادت حاج حمید می‌گفتند وقتی به گذشته و به حاج حمید فکر می‌کنیم، می‌بینیم چه کارهایی می‌کرد که ما حتی به آنها فکر هم نکرده بودیم.

آن موقع با نگاه متحجرانه نگاه می‌کردند و می‌گفتند خانم نباید باشد.

**: ولی ذهن حاج حمید این‌قدر باز بوده که...

همسر شهید: به‌خصوص بعد از شهادت حاج حمید، من چندین جا رفته و صحبت کرده‌ام، از من مطلب گرفته و گزارش تهیه کرده‌اند، ولی هرکدام را که خوانده‌ام، همه این قسمت را cut کرده‌اند. نمی‌دانم چه مشکلی با هنرمند بودن همسر یک شهید یا پاسدار دارند؟!

**: یعنی این تحجر هنوز هست؟!

همسر شهید: نمی‌دانم قضیه چیست، ولی هر جا از من گزارشی تهیه شد، یا با من مصاحبه‌ای کرده‌اند، دیده‌ام که این تکه را حذف کرده‌اند. چه در برنامه‌های تلویزیونی، چه در رسانه‌های مکتوب مثل روزنامه‌ها و مجله‌ها و ... من این درخواست را از شما دارم که اگر این کار را انجام می‌دهید، یک جوری باشد که تمام ویژگی‌های حاج حمید در آن گفته شود. مثلاً یکی از ویژگی‌هایش همین خاطره مشهد است که نمی‌دانم خوانده‌اند یا نه.

**: بگویید تا یادم بیاید.

همسر شهید: ایشان خیلی به امام رضا (ع) ارادت داشت و هر سال می‌رفت. سالی یک بار سهمیه سپاه داشت و از آن استفاده می‌کرد. آن یک سالی هم که سهمیه نبود، خودمان شخصی می‌رفتیم. ارادت خاصی نسبت به امام رضا (ع) داشتند. یادم هست که مریم در دوره راهنمایی بود، یعنی از تکلیفش گذشته بود. شاید هم اول دبیرستان بود. دقیق یادم نیست، ولی از لحاظ چادر و مقنعه و حجاب دختر بزرگی بود. ما رفتیم زیارت کردیم و آمدیم بیرون. با حاج حمید بیرون از حرم قرار گذاشته بودیم. وقتی که از ضریح فاصله گرفتیم و به قسمتی آمدیم که خانم‌ها و آقایان می‌توانند همدیگر را ببینند، از مریم پرسید، «مریم! بابا! زیارت کردی؟» مریم گفت، « نه بابا. نتوانستم. خیلی شلوغ بود.» حاج حمید گفت، «بیا من تو را ببرم.»

**: یعنی دستش به ضریح نرسیده بود؟

همسر شهید: نمی‌دانم. به هر حال حاج حمید که سئوال کرد بابا! زیارت کردی؟ گفت نه، خیلی شلوغ بود و اصلاً نتوانستم بروم جلو و زیارت کنم. حاج حمید گفت بیا من از قسمت مردانه تو را می‌برم. من پرسیدم، «بچه را کجا می‌خواهی ببری؟» گفت، «قسمت مردانه منظم‌تر است.» من هم تا مسافتی که می‌شد خانم‌ها بروند همراهشان رفتم. به قسمتی که فقط مردها وارد می‌شدند، حاج حمید می‌خواست مریم را ببرد داخل که من صدای خادم حرم را شنیدم که گفت، «آقا! این را نباید بیاوری داخل. باید برود قسمت خانم‌ها.» حاج حمید گفت، «دخترم چادر و مقنعه و حجاب دارد. من هم همراهش هستم. مواظب هستم. دوست دارد از نزدیک زیارت کند. اجازه بدهید.» خادم گفت، «نه نمی‌شود، ممنوع است.»

حاج حمید این اخلاق را داشت که خیلی به قانون احترام می‌گذاشت. امیدوار بود طرف بگذارد، ولی وقتی گفت ممنوع است، کَل‌کَل نکرد و مریم را آورد عقب. در مورد حجاب همیشه به من و دخترها می‌گفت که مسئله مهم، حدود شرعی و الهی و سیره پیامبر (ص) است. در خانه خدا می‌بینید که زن و مرد، همه با هم می‌چرخند. اگر کسی فاصله بیندازد، درست نیست و مسیر باید...

ماجرای دختر فراری که سردار نجات داد

**:یکنواخت طی بشود.

همسر شهید: همین‌طور است. حاج حمید هم چنین اعتقادی داشت، ولی وقتی در جایی قانونی وجود داشت، به آن قانون احترام می‌گذاشت. حاج حمید روستازاده، آن هم یک روستای عرب‌زبان بود و زن‌ها تا زمان شهادت حاج حمید حتی اجازه نداشتند برای نماز به مسجد بروند. با وجود این حاج حمید چنین اخلاقی داشت و فکرش تا این حد باز بود. نمی‌دانم ایراد کار کجاست که...

**: ایراد در فکر بسته بقیه است... شهید تقوی خیلی با بقیه فرق داشته. همین فرق‌هاست که باعث شده تا به حال این‌قدر ناشناخته بماند و دیگران هم اجازه نمی‌دادند شناخته بشود.

همسر شهید: اصلاً نمی‌گذارند. این را در خاطراتم ننوشته‌ام. ما در سال ۷۳ در خیابان خاوران می‌نشستیم. خاوران حوالی میدان خراسان است. یادم هست یک بار رفتیم مسجد «المهدی»، کنار پارک گلچین، پشت فرهنگسرای خاوران، نماز بخوانیم. من و حاج حمید رفتیم نماز. بچه‌ها در خانه بودند. من وقتی رفتم نماز بخوانم، دختری را دیدم که تیپش اصلاً به آدم‌های نمازخوان نمی‌خورد، ولی در یک گوشه مسجد کِز کرده بود. نمازم را خواندم. قدیم‌ها مسجد بلافاصله بعد از نماز بسته می‌شد و می‌گفتند جمع کنید. الان دقیق یادم نیست که ایشان آمد نزدیک من یا من نزدیک او رفتم. خلاصه جوری شد که با هم شروع کردیم به صحبت.

آن دختر خیلی ناراحت بود. پرسیدم چه شده؟ چشم‌هایش پر از اشک بود. گفت من با پسری دوست شدم. آن زمان هم این چیزها معمول نبود. آن موقع‌ها خیلی کم بود. الان متأسفانه زیاد شده. گفت از خانه آمده‌ام بیرون و الان می‌خواهم برگردم. پدرم خیلی عصبانی است. الان هوا تاریک شده و من نمی‌دانم چه کار کنم؟ نماز مغرب و عشاء را خوانده بودیم. گفت هم می‌خواهم برگردم خانه، هم از پدرم می‌ترسم.

من با توجه به شناختی که از حمیدآقا داشتم می‌دانستم که حتماً یک راه حلی دارد. به او گفتم با من بیا بیرون. می‌خواهی با من برویم خانه ما؟ گفت نه می‌ترسم. نه جایی دارم بروم، مسجد را هم دارند می‌بندند. خلاصه خیلی مضطرب بود. به او گفتم با من بیا. جلوی درب مسجد با حاج حمید قرار گذاشته بودیم که برویم خانه و حاج حمید منتظر من ایستاده بود. آمدم بیرون و به او گفتم داخل مسجد دختری با این وضعیت هست. یک کمی فکر کرد. حالا من مثلاً به این نیت رفته بودم که به عقل خودم اجازه بگیرم که او را به خانه ببریم. حاج حمید گفت نه. اول جا خوردم و پیش خودم گفتم حاج حمید که این قدر به مردم کمک می‌کند، چرا می‌گوید نه؟!

گفت می‌رویم دم در خانه‌شان. البته یک کمی فکر کرد و بعد این حرف را زد. گفت برو به او بگو بیاید. گفتم اگر به او بگویم که می‌خواهم او را ببریم خانه‌اش، فرار می‌کند. گفت این جور نگو. فقط بگو بیاید. من رفتم و دخترک را صدا کردم و آمد نزدیک. گفتم بیا همسر من با شما صحبت کند. آمد و حاج حمید شروع کرد با او حرف زدن. قشنگ یادم نیست که حاج حمید به او چه گفت. یادم هست که اولش دخترک راضی نمی‌شد و پشت سر هم می‌گفت پدرم مرا می‌کشد. امشب مرا زنده نمی‌گذارد. شما را به خدا مرا نبرید. بگذارید بیایم خانه‌تان. حاج حمید گفت تو اصلاً کاری نداشته باش. اگر پدرت تو را راه نداد، می‌بریمت خانه خودمان. شما با من بیا. دختر قبول کرد. به من گفت شما هم بیا. من و حاج حمید و آن دختر خانم به سمت خانه‌شان رفتیم.

قضیه مال ۲۵ سال پیش است. یادم نیست چقدر راه رفتیم و یا تا کجا رفتیم. رسیدیم در خانه‌شان. حاج حمید در زد. آقای میانسالی در را باز کرد. به نظر خیلی هم عصبانی بود. حاج حمید شروع کرد با او صحبت کردن. اول تا چشمش به دخترش خورد، آمد که حمله تهاجمی کند. حاج حمید جلوش ایستاد و گفت، «پدر من! برادر من! عزیز من! اجازه بده صحبت کنیم.» ولی او داد و بیداد کرد. حاج حمید گفت، «ببین عزیز من! شما خبر نداری که دختر شما چه کار کرده.» پرسید، «چه کار کرده؟» گفت، «این ذاتش پاک است. اگر پاک نبود چرا برود مسجد پناه ببرد؟ اصل و ذاتش که وجود شماست پاک است. فرزند شما اصالتاً پاک است. اگر پاک نبود، به جای اینکه به مسجد پناه ببرد، سر از جای دیگری درمی‌آورد. شما باید افتخار کنی که چنین دختری داری.» خود من هم از تعبیری که حاج حمید کرد جا خوردم. هر وقت یادم می‌افتد از خودم می‌پرسم چه جوری این به مغزش رسید؟ خیلی نکته‌دان بود.

به او گفت: «شما آدم حلال‌خور و پاکی بوده‌ای که ذات این بچه این قدر پاک از کار درآمده و خداوند هدایتش کرده و به مسجد پناه آورده است، وگرنه به جای دیگری پناه می‌برد. الان مگر نداریم که کلی قتل و غارت و کشتار می‌شود و دخترها جایی می‌روند و هزار بلا سرشان می‌آورند و سرشان را می‌برند و جسدش را در بیابان رها می‌کنند. این پاک بوده که به خانه خدا پناه آورده. شما به این مسئله فکر کن.» یک‌مرتبه انگار آبی روی آتش ریختند و آن آقای عصبانی آرام شد. حاج حمید او را بغل کرد و بوسید و گفت، «بگذار شما را ببوسم. شما اصل و ذاتت پاک بوده که چنین بچه‌ای را پرورش داده‌ای.»

ماجرای دختر فراری که سردار نجات داد
همسر سردار شهید حاج حمید تقوی‌فر

**: کلا ماجرا را زیر و رو کرد...

همسر شهید: بله، آن آقا آرام شد. حاج حمید گفت، «ما با دختر خانم شما صحبت کرده‌ایم و او به خانم من گفته. همان جا گوشه‌ای در مسجد نشسته بود و با خانم من صحبت کرد و مشکلش را گفت. خانم من هم آمد و به من گفت و ما هم آوردیمش و دودستی تقدیم شما کردیم. خودش هم گفته که می‌خواهم بروم خانه پیش پدرم، ولی می‌ترسم که از من دلخور باشد. فقط در پی رضایت شما بود.» وقتی این را گفت، خود آن آقا هم حاج حمید را بغل کرد و بوسید.

**: چه جالب؛ ماجرا کلاً عوض شد.

همسر شهید: بله. خیلی هم اصرار کرد که؛ «بفرمایید داخل. ما تازه با شما آشنا شده‌ایم.» حاج حمید گفت، «ان شاء الله یک وقت دیگر. بچه‌ها را در خانه تنها گذاشته و با خانم آمده‌ایم.» عذرخواهی کردیم و برگشتیم. حاج حمید اخلاقی هم داشت که با هر کسی که حتی یک سلام و علیک عادی هم داشت، شماره تماسش را می‌گرفت. یادم هست که آن اوایل آن آقا مسجد هم می‌آمد و با هم ارتباط داشتند. صحبت مال سال ۷۳ است.

**: ذهن آن آقا را هم شفاف کرده بود.

همسر شهید: بله، اتفاقاً دست دخترش را گرفت و برد داخل خانه و به او گفت، «بیا دخترم! بیا عزیزم!» و او را بوسید. من خودم متحیر مانده بودم به کارهای حاج حمید و آن آقا.

**: بیشتر در نقش یک مددکار اجتماعی ظاهر شده بوده.

همسر شهید: خیلی جالب بود. همه جا می‌دانست که چه باید بگوید و چه کار باید بکند. من در طول ۳۵ سالی که با حاج حمید زندگی کردم، می‌دیدم که نکته‌دان بود، اما در عین حال زندگی با این جور آدم‌ها آسان نیست. خیلی سخت است.

**: دقیقاً.

همسر شهید: می‌دانید چرا؟ چون حقیقت را می‌دانند و گول ظاهر دنیا را نمی‌خورند.

**: می‌توانند آن طرف هر چیزی را ببینند.

همسر شهید: همین‌طور است. من دیده بودم با بعضی‌ها که صحبت می‌کرد، سرش را پایین می‌انداخت و من احساس می‌کردم از حرف‌های طرف می‌فهمید که دارد راست می‌گوید یا دروغ می‌گوید.

**: مثل کسانی که پشت چهره آدم‌ها را می‌توانند ببینند...

*سمیه عظیمی ستوده کاشانی

ادامه دارد...