شهرخبر
برچسب‌های مهم خبری:#آیت الله

۴۴ روایت از «مرد بی­نهایت»/ چرا امام(ره) در مراسم تشیع آیت الله بروجردی شرکت نکرد؟

44 روایت از «مرد بی­نهایت»/ چرا امام(ره) در مراسم تشیع آیت الله بروجردی شرکت نکرد؟

بعد از فوت آیت‌الله بروجردی برای اینکه نشان دهد رغبتی برای مرجعیت ندارد، در تشییع جنازه ایشان شرکت نکرد. در مراسم مهر و موم کتابخانه و صندوق شخصی آقای بروجردی هم حاضر نشد. در مراسم قرائت وصیت نامه‌اش نیز شرکت نکرد.

به گزارش خبرنگار فرهنگی تسنیم، 44 سال پیش در چنین روزی، شیرمردی از تبار ابراهیم، پس از سال‌ها مبارزه و قیام و تحمل 14 سال غربت و تبعید، سرانجام به خاک میهن پا گذاشت و سکان هدایت و رهبری «انقلاب اسلامی» را به عهده گرفت. به همین بهانه، مؤلف کتاب «آن مرد بی‌نهایت» برای آشنایی بیشتر خوانندگان با سبک زندگی و سیره علمی و عملی آیت‌الله خمینی (ره) 44 روایت کوتاه از این کتاب را انتخاب کرده و در اختیار خبرگزاری تسنیم قرار داده است. کتاب «آن مرد بی‌نهایت» به قلم محمدعلی عباسی اقدم به زودی از سوی دفتر نشر فرهنگ اسلامی روانه بازار نشر می‌شود.

امام خمینی , کتاب ,

  1. نخستین آموزگارش، «هاجرآغا» بود. از مادرش الفبای زندگی را یاد گرفت و شیوه دینداری آموخت. می‌گفت: «از مادرم درس دینداری را کسب کردم و از عمه‌ام صاحبه، درس روابط اجتماعی آموختم... عمه‌ام زن شجاع و مدیری بود. پس از شهادت پدرم خانه خود را رها کرد و به خانه ما آمد و مدیریت خانه، امور تحصیلی، املاک و برداشت محصولات همه را بر عهده گرفت.»
  2. تفریح و سرگرمی مورد علاقه‌اش رفتن به کوه بود. کوهنوردی را دوست داشت. بارها با پسر خاله‌اش (میرزا حسن خان مستوفی) از مسیرهای مختلف به کوه «به وجه» در جنوب خمین صعود کرده بود. حتی سابقه صعود به کوه الوند را هم داشت. با این همه ژیمناستیک بیشتر از سایر ورزش‌ها نظرش را جلب می‌کرد.
  3. اوایل، زیاد دل و دماغ درس و مشق نداشت. به قولی در تحصیل دروس مقدماتی حوزه درجا می‌زد. هرچند باهوش و خوش‌قریحه بود اما 11 سال طول کشید تا به «مطوّل» برسد. بیشتر دل در گرو ادبیات داشت. گاه اشعار حماسی هم می‌سرود.
  4. فاصله مدرسه «احمدیه» تا خانه‌شان دور بود. «در زمستان توی برف به مدرسه می‌رفتیم. وقتی معلم نمی‌آمد خیلی خوشحال می‌شدیم و فوری برمی‌گشتیم و برف‌بازی می‌کردیم یا بازی خرپشتک!»
  5. هیچ تصویری از پدر شهیدش سید مصطفی در ذهن نداشت. اما یادش همیشه گردن‌آویز ذهنش بود. هرگاه به یاد پدرش می‌افتاد، صدای شلیک گلوله قلبش را به تپش وا می‌داشت و حرف‌های مادرش را برای صدمین بار مرور می‌کرد: «از یک قدمی به قلب آقا شلیک کرده بودند...»
  6. یکی از کسانی که دیدار با او در زندگی آقا روح الله تأثیر زیادی گذاشت، آیت‌الله محمدتقی خوانساری بود که به دعوت آیت الله شیخ عبدالکریم حائری یزدی در حوزه اراک تدریس می‌کرد. سید روح الله در حوزه اراک، دیدارهایی با آیت الله خوانسازی داشت و تا زمانی که در قید حیات بود نماز مغرب و عشاء را به ایشان اقتدا می‌کرد.
  7. درست در بیستمین سالروز تولدش، به مدرسه دارالشفا پا گذاشت و ساکن حجره شماره هفت شد. ورودش به حوزه علمیه قم «تولدی دیگر» برای سید روح الله بود. جزء اولین طلبه‌های حوزه نوپای قم بود که به واسطه رفت و آمد به خانه علما مجذوب معنویت و ساده‌زیستی آنها، به ویژه میرزا محمد ارباب قمی شد.
  8. دیدار با آیت الله سیدحسن مدرس، شیرین‌ترین و به یادماندنی‌ترین اتفاق زندگی‌اش در آغازین روزهای طلبگی بود. برای دیدن مدرس بارها به مجلس شورای ملی می‌رفت و در جایگاه تماشاچیان به انتظار آمدن او می‌نشست. «من آن وقت، مجلس می‌رفتم برای تماشا... مجلس آن وقت تا مدرس نبود، مثل اینکه چیزی در آن نیست.»
  9. سال‌های نخست تحصیل در حوزه علمیه قم شوق سرودن داشت. چون ابر، آبستن از دریای عشق بود و غزل می‌بارید. آن روزها زیاد شعر می‌سرود، خاصه در قالب غزل! در سرودن غزل مهارت خاصی داشت. با شیخ محمدعلی ادیب تهرانی، استاد ادب خود، خیلی مأنوس بود.
  10. سید روح الله، سیدرضا بهاءالدینی و شیخ محمد صدوقی سه یار دبستانی بودند. با کمک این دو رفیق شفیق کتاب «عبقات الانوار» میرحامد حسین را بازخوانی و تجزیه و تحلیل کرد. عبقات از کتاب‌های مورد علاقه‌اش بود. با همه تنگدستی یک جلد از این کتاب را به چاپ رساند.
  11. اغلب دنبال استادهای با سواد حوزه علمیه قم بود؛ حتی اگر خوش بیان و معروف نبودند. پای ثابت درس‌های آیت الله شیخ محمدرضا مسجدشاهی بود. در وصف ایشان همین بس که آیت الله عبدالکریم حائری وی را «شیخ بهائی» عصر خود خطاب می‌کرد. خیلی‌ها آشنایی سیدروح الله با فلسفه غرب را رهین زحمات ایشان می‌دانستند.
  12. آیت‌الله شیخ عبدالکریم حائری یزدی معروف‌ترین و اصلی‌ترین استادش بود. همیشه از این استاد گران‌پایه و «بزرگ» باعنوان «شیخ علامه ما در علوم نقلیه!» یاد می‌کرد. به چند دلیل محکم، شیخ عبدالکریم را بسیار دوست داشت. هم به دلیل سوادش و هم شیوه رفتارش.
  13. راهیابی به حلقه درس عرفان آیت‌الله شاه‌آبادی شانس بزرگ زندگی‌اش بود. شاه‌آبادی را بسیار دوست می‌داشت و از ایشان با عبارات: «شیخنا العارف الکامل» یاد می‌کرد و می‌فرمود: «بنده به قدری ایشان را دوست داشتم که حتی دیوار منزل ایشان را هم می‌بوسیدم»
  14. 7 سال تمام محضر پرفیض شاه‌آبادی را درک کرد. با این حال می‌گفت: «اگر هفتاد سال [هم] تدریس می‌کرد من در محضرش حاضر می‌شدم؛ چون هر روز حرف تازه‌ای داشت... مرحوم شاه‌آبادی لطیفه‌ای ربانی بود. من در طول عمرم روحی به لطافت و ظرافت آیت‌الله شاه آبادی ندیدم.
  15. برای ششمین بار به خواستگاری خانم خدیجه ثقفی رفت. آن‌هم در ماه رمضان. این بار مصمم‌تر از قبل. «ساده و بی آلایش. [با] عمامه و نعلینی کهنه و لباسی از کرباس [و] قیافه‌ای معمولی!» به قول عروس خانم: «تو گویی میهمان ما برای مجلس درس مهیا بود نه برای مجلس خواستگاری...»
  16. «بی‌گناه بمان» تنها شرط آقا روح الله برای شروع زندگی مشترک با خدیجه خانم بود. همان ابتدا به همسرش گفت: «هر نوع لباسی که دوست داری بخر و بپوش. هر طور می‌خواهی رفت و آمد کن. اما آنچه از تو می‌خواهم فقط یک چیز است: واجبات دینی را انجام بده و سمتِ محرمات نرو. بی‌گناه بمان!»
  17. حاضر بود بچه‌اش گرسنگی بکشد حتی شیر نداشته باشد؛ ولی از کسی پول و شهریه نگیرد. آن‌هم شهریه‌ای که همه طلبه‌ها و فضلا می‌گرفتند. «یک چارک شیر، پنج شاهی بود ولی متأسفانه پنج شاهی در بساط نبود. فرزندمان گرسنگی می‌کشید و ما پنج شاهی نداشتیم ولی با تمام این احوال، آقا زیر بار شهریه نمی‌رفت...»
  18. تحت هر شرایطی، از خانواده غافل نبود. در طول روز «ساعات خاصی را در سه نوبت به اهل منزل [خانواده] اختصاص داده بود. هر نوبت بین نیم تا یک ساعت. در این ساعات فکراً و روحاً توجهشان به خانواده بود. [دوست داشت] که از این وقت، اعضای خانواده استفاده کرده و بر حسب ضرورت مسائلشان را عنوان کنند.»
  19. نشانی جلسه درس اخلاقش سر راست بود: مدرسه فیضیه، زیر کتابخانه؛ جلسات درس اخلاقش [به‌قدری] پر جاذبه بود که حتی بازاریان، وعاظ و منبری‌های قم نیز با اشتیاق در درس اخلاق آقا روح الله حاضر می‌شدند. یکی از بازاریان قم در وصف جلسات اخلاقش گفته بود: «درس آقای خمینی، آدم درست می‌کند»
  20. برخلاف درس اخلاق، شاگردان درس «حکمت» اش کم شمار بودند. شاید حدود 20 نفر. می‌گفت: «وقتی در صحن حضرت [معصومه] حکمت درس می‌گفتم، حجره‌ای انتخاب کرده بودم که حدود 17 نفر جا داشت. عمداً چنان جایی را انتخاب کرده بودم که بیشتر نیایند» حلقه تدریس حکمتش یک تندنویس هم داشت. عبدالغنی اردبیلی مباحث فلسفی را یادداشت می‌کرد.
  21. در گرماگرم تدریس در حوزه، یک باره کوله‌بارش را بست و آهنگ سفر کرد تا کمی از قیل و قال مدرسه دور باشد. چند ماهی درس و بحث را تعطیل کرد و راه سفر حج در پیش گرفت تا چندی لبیک گویان گِرد «یار» بچرخد و طواف عاشقانه کند. سفر حجش یکصد و سه روز تمام طول کشید. در این سفر سلیمان میرزا اسکندری (مؤسس حزب توده) همراهش بود.
  22. تسلط و مهارتش در فلسفه و کلام زبانزد [حوزه] بود. هر کس سؤال و شبهه‌ای داشت، به آقا سیدروح الله معرفی می‌کردند. گاهی کلاس درس را به خاطر همین پاسخگویی‌ها تعطیل می‌کرد. به قول استاد زریاب خویی: «او غالباً در مباحثات خونسرد و مسلط بود و حریف را با براهین و ادله منطقی به سکوت یا اعتراف وادار می‌کرد.»
  23. به‌خاطر تدریس فلسفه سختی‌های زیادی را تحمل کرد و تهمت‌های سنگینی شنید. می‌گفت: «خون دلی که پدر پیرتان از این دسته متحجر خورده است هرگز از فشارها و سختی‌های دیگران نخورده است... در مدرسه فیضیه فرزند خردسالم مرحوم مصطفی از کوزه‌ای آب نوشید، کوزه را آب کشیدند چرا که من فلسفه می‌گفتم»
  24. برنامه‌های روزانه‌اش به اندازه‌ای دقیق، حساب شده و منظم بود که با نظم حیرت‌انگیز «امانوئل کانت» مقایسه‌اش می‌کردند. به قول دکتر زریاب خویی: «همان حرفی که برای کانت می‌گویند، وقتی که برای گردش می‌آمد همه ساعت خود را از روی حرکت او درست می‌کردند، حاج آقا خمینی هم دقیقاً همین‌طور بودند.»
  25. جلسات تدریس‌اش بهشت اشکال‌کنندگان بود. خودش این روش را باب کرده بود. «اشکال کنندگان در درسش زیاد بودند ولی معروف‌ترین‌شان شیخ جعفر سبحانی و فرزندشان حاج‌آقا مصطفی بود. پدر و پسر خیلی با هم جر و بحث می‌کردند. گاهی به هر دوی این‌ها یک توپ و تشری می‌بست.
  26. سال‌های آخر تدریس در حوزه فرمود: «در جوانی سرگرم به مفاهیم و اصطلاحات پر زرق و برق شدم که نه از آنها جمعیتی حاصل شد نه حال. اسفار اربعه با طول و عرضش از سفر به سوی دوست بازم داشت. نه از فتوحات، فتحی حاصل و نه از فصوص‌الحکم، حکمتی دست داد تا چه رسد به غیر آنها»
  27. اغلب، کتاب‌های خود را به زبان عربی می‌نوشت آن هم با قلم نی! نوشته‌هایش به‌ندرت خط‌خوردگی داشت. مطالب در ذهنش مرتب بود. از کاغذ خوب هم استفاده می‌کرد. وقتی می‌خواست اطلاعیه‌ای بدهد یا مقاله‌ای بنویسد، قلم را روی کاغذ می‌گذاشت و از اول تا آخر [یک نفس] می‌نوشت و اصلاً این طور نبود که مسوّده یا مبیّضه داشته باشد.
  28. دو ماه تمام درس و بحث خود را تعطیل کرد و در نقد کتاب «اسرار هزار ساله» کتاب «کشف الاسرار» را نوشت؛ حاضر نشد روی جلد کتاب، اسمی از ایشان نوشته شود. گفت: «من این کتاب را برای رضای خدا نوشته‌ام نه برای نام‌آوری!»
  29. پیش از آنکه «عَلَمِ» مبارزه را بردارد و پای بر «میدان» بگذارد به تحقیق دریافته بود که پیش‌نیاز قیام، تقویت مرجعیت و در رأس آن حمایت همه‌جانبه از آیت‌الله سیدحسین بروجردی است. معتقد بود که مرجعیت باید قدرت اول کشور باشد. برای حمایت از آیت‌الله بروجردی سنگ تمام گذاشت.
  30. بعد از فوت آیت‌الله بروجردی برای اینکه نشان دهد رغبتی برای مرجعیت ندارد، در تشییع جنازه ایشان شرکت نکرد. در مراسم مهر و موم کتابخانه و صندوق شخصی آقای بروجردی هم حاضر نشد. در مراسم قرائت وصیت نامه‌اش نیز شرکت نکرد و در پرداخت شهریه یا نان طلبه‌ها اعلام آمادگی ننمود. قدمی برای چاپ و توزیع رساله عملیه هم برنداشت.
  31. در اعتراض به کشتار طلاب در مدرسه فیضیه یک تنه به استیضاح اسدالله علم برخاست و با انتشار پیام مهم خطاب به علمای تهران تقیه را حرام اعلام کرد: «حضرات آقایان توجه دارند اصول اسلام در خطر است. قرآن و مذهب در مخاطره است. با این احتمال تقیه حرام است و اظهار حقایق واجب «َولو بَلَغَ ما َبلَغ»
  32. زیر عَلمِ مبارزه تنها نبود. طرفداران دو آتیشه‌ای داشت که حاضر بودند برای حمایت و همراهی او قطعه قطعه شوند. سیدمحمدرضا سعیدی خراسانی سرآمد هواخواهانش بود. آنقدر که گفته بود: «اگر پاره پاره‌ام کنید، هر قطره خونم ندا می‌دهد: خمینی... خمینی!
  33. می‌گفت: «خدا می‌داند که اوضاع 15 خرداد مرا کوبید... پانزده خرداد 42 مقابله با گلوله تفنگ و مسلسل شاه نبود که اگر تنها این بود، مقابله را آسان می‌نمود، بلکه علاوه بر آن از داخل جبهه خودی گلوله حیله و مقدس‌مآبی و تحجر بود. گلوله زخم زبان و نفاق و دورویی بود که هزاران بار بیشتر از باروت و سرب، جگر و جان را می‌سوخت و می‌درید.»
  34. با شنیدن خبر تصویب لایحه ننگین مصونیت قضایی آمریکایی‌ها معروف به لایحه کاپیتولاسیون حسابی برآشفت و دوباره قلم به دست گرفت و یک نفس اعلامیه کاپیتولاسیون را نوشت. «من اعلام می‌کنم که این رأی ننگین مجلسین مخالف اسلام و قرآن است و قانونیت ندارد. مخالف رأی ملت مسلمان است.»
  35. محمدرضا پهلوی تازه لقب «آریامهر» گرفته بود. داشت خود را برای برپایی جشن بیست و پنجمین سالگرد پادشاهی آماده می‌کرد که داستان تبعید آیت‌الله خمینی به نجف اشرف را کلید زد تا ایشان در حوزه دور از سیاست نجف، منزوی و فراموش شود و از صرافت مبارزه با رژیم پهلوی دست بردارد و عَلَمِ «سرنگونی» شاهنشاه آریامهر از دستش بیفتد.
  36. اول بهمن 1348 در مسجد شیخ انصاری نجف درس ولایت فقیه را آغاز کرد. موضوع درس «ولایت فقیه» خیلی زود نقل محافل و مجالس نجف شد. آنقدر که به فاصله اندک متن نوارهای درس ولایت فقیه تبدیل به جزوه شد. جزوه‌ها را به اساتید مطرح حوزه نجف فرستادند اما کسی از آنها استقبال نکرد. جز آیت‌الله سید محمدباقر صدر.
  37. درک و پذیرش درس‌های «ولایت فقیه» حتی برای دوستان موافقش هم سخت بود چه برسد به مخالفان! خیلی زود سنگ‌اندازی‌ها و توطئه‌چینی‌ها برای مقابله و سرکوب دیدگاه‌هایش شروع شد. اجازه ندادند جزوه‌های درس «ولایت فقیه» و «حکومت اسلامی» در نجف توزیع شود. خیلی‌ها، جزوه‌ها را تهیه می‌کردند و به رودخانه می‌ریختند.
  38. وقتی خبر فوت ناگهانی! فرزندش آقامصطفی را شنید گفت: «مرگ مصطفی از الطاف خفیه خداوند بود.» به «مصطفی» علاقه‌مند بود و او را «امید آینده اسلام» می‌دانست. بعد از فوت مصطفی، ثواب اعمال مستحبی خود را با ایشان تقسیم کرد. یعنی هر عمل مستحبی که انجام می‌داد نصف ثوابش را برای مصطفی نیت می‌کرد.
  39. همین‌که وارد خاک فرانسه شد، دولت فرانسه اعلام کرد: فعالیت سیاسی آیت‌الله خمینی ممنوع است. گفت: «ما فکر می‌کردیم اینجا مثل عراق نیست. من هرجا بروم حرفم را می‌زنم. من از فرودگاهی به فرودگاه دیگر و از شهری به شهر دیگر سفر می‌کنم تا به دنیا اعلام کنم که تمام ظالمان دنیا دست در دست هم گذاشته‌اند تا مردم جهان صدای ما مظلومان را نشنوند.»
  40. دوربین‌های شبکه‌های خبری دنیا زوم کرده بودند که ببینند در روز فرار شاه از ایران چه می‌گوید. حدود 150 دوربین تلوزیون از شبکه‌های مختلف جهان داشتند صحبت‌هایش را مخابره می‌کردند. در چند جمله کوتاه حرف‌هایش را زد. وقتی متوجه شد که وقت نماز ظهر شده، حرف‌هایش را نیمه تمام گذاشت و از جا برخاست.
  41. اعضای کمیته استقبال، تصمیم گرفته بودند برای ورود «امام» به ایران، فرودگاه مهرآباد را چراغانی و به قولی زیر پای ایشان، فرش قرمز پهن کنند. وقتی متوجه شد با صراحت گفت: «مگر می‌خواهند کوروش را وارد ایران کنند. ابداً این کارها لازم نیست. یک طلبه از ایران خارج شده و همان طلبه به ایران باز می‌گردد.»
  42. وقتی هواپیمای حامل امام در فرودگاه مهرآباد به زمین نشست، میلیون‌ها نفر به پله‌های هواپیما چشم دوخته بودند تا نظاره‌گر طلوع «خورشید» انقلاب باشند. از برادرش آقای پسندیده خواست که اولین نفر از هواپیما خارج شود. هرچه اصرار کردند حاضر نشد جلوتر از برادرش خارج شود. گفت: «ایشان بروند و اِلا من جلوتر نخواهم رفت.» در آن شرایط حساس هم به فکر حفظ حرمت برادر بزرگتر بود!
  43. «من باید به قطعه 17 بروم. در ماشین را باز کنید.» گفتند آقا اگر از ماشین پیاده شوید با این جمعیت چیزی از شما باقی نمی‌ماند. جواب داد: «تو در را باز کن، کاری به بقیه نداشته باش.» هرطور شده به قطعه 17 بهشت زهرا رسید و اولین سخنرانی تاریخی‌اش را شروع کرد: «من نمی‌توانم تشکر از این ملت بکنم که همه چیز خودش را در راه خدا داد...»
  44. هفده روز بعد از پیروزی انقلاب، وقتی برای اولین‌بار به قم رفت و به خانه دوست دیرینه‌اش آیت‌الله سیدرضا بهاءالدینی پا گذاشت، از او شنید: «کار بزرگی کردید و باید تا آخر پای آن بایستید» امام جواب داد: «همه چیز در اختیار من است و من در اختیار خود نیستم.»

انتهای پیام/