شهرخبر

روایتی خواندنی از آزادی بستان + صوت

هشتم آذر سالروز آزادسازی بستان در عملیات طریق‌‌القدس است. متن زیر خاطرات سیدسعید مرتضوی، رزمنده‌ای است که در نوجوانی در این عملیات در رسته امدادگران حضور داشت.

تابلوی شهر بستانهشتم آذر سالروز آزادسازی بستان در عملیات طریق‌القدس است؛ عملیاتی که در آذرماه سال ۱۳۶۰ به‌ مدت ۸ روز در مناطق دشت‌آزادگان، بستان و سوسنگرد انجام شد. متن زیر خاطرات سیدسعید مرتضوی، رزمنده‌ای است که در نوجوانی در این عملیات در رسته امدادگران حضور داشت:

اوایل آبان‌ماه 1360 بود که اعزام شدیم. ما را به اهواز بردند و در دبیرستان دخترانه‌ای مستقر کردند و بعد از چند روز به سمت دارخوین بردند. فرمانده گردان ما حاج غلامحسین کلولی بود و معاونش هم حاج محمدرضا چاییده بود. حسین خرازی آن زمان فرمانده تیپ امام حسین(ع) بود. این تیپ تازه تشکیل شده بود و ما هم یک گردان از نیروهای تیپ امام حسین(ع) شدیم.

زمانی که در دبیرستان پروین اعتصامی اهواز بودیم با اینکه هنوز نیروها سازماندهی نشده بودند اما مسئولین ما برای حفظ آمادگی بچه‌ها هر روز برنامه‌های ورزش صبحگاهی و نرمش و آمادگی جسمانی را برگزار می‌کردند و کلاس‌های عقیدتی و آموزش نظامی را داشتیم. در کنار این برنامه‌ها چون آن ایام مصادف با ماه محرم بود مراسم عزاداری و سینه‌زنی هم برپا می‌شد.

چند روزی که در دارخوین بودیم هوا خیلی سرد بود. یک پتوی ارتشی نازک به ما داده بودند که شب‌ها وقتی می‌خواستیم بخوابیم، از شدت سرما اصلاً خوابمان نمی‌برد. یکی از این شب‌ها که مشغول استراحت در سوله بودیم، عراق مقر ما را با گلوله توپ زد، نه اینکه بداند اینجا نیرو هست و بخواهد مستقیماً بزند، بلکه به طور اتفاقی زد. گلوله روی سقف سوله فرود آمد و چند نفر از بچه‌ها ترکش خوردند، عبدالعلی اعظمی شهید و مهدی جعفرپور هم زخمی شد. کادر گردان ما عمدتاً بچه‌های کمیته انقلاب اسلامی دزفول بودند. آقای «حسن کاید خورده» هم ترکش به چشمش اصابت کرد و الان از ناحیه چشم جانباز است. به هر حال همان شب ما را در صحرای روبرو در منطقه باز حرکت دادند که بچه‌ها تلفات ندهند. آن شب تا نزدیک صبح ما در بیابان و سمت لوله‌های نفت که از کنار جاده آبادان ـ اهواز می‌گذشتند، ماندیم بعد اعلام کردند چون این جا ناامن است و باید از این جا به پادگان لشکر 92 منتقل بشوید. ما را سوار اتوبوس کردند و به این پادگان رفتیم.

در پادگان، ساختمان‌های دو سه طبقه‌ای بود که استفاده هم نمی‌شد ما در آن ساختمان‌ها جا دادند. از آنجایی که نیروها در قالب گردان سازماندهی شده بودند کار آموزش ما در آن جا شروع شد. بچه‌ها واقعاً خیلی مظلوم بودند زیرا ما اصلاً لباس گرم نداشتیم تمام البسه ما، یک لباس گرم معمولی و یک دست لباس ارتشی بود. چیزی به عنوان اورکت یا بادگیر به ما ندادند، اصلاً چنین چیزهایی نبود.

در پادگان لشکر 92 زرهی آموزش‌ها شکل جدی به خود گرفت و نیروها بر اساس توانایی که داشتند به تشخیص فرماندهان رسته بندی شدند. آموزش‌های مختلفی به ما می‌دادند، رزم شبانه می‌رفتیم، یک روز هم ما را به میدان تیر برده و اسلحه‌های کلاشینکف را که برای اولین‌بار دست بچه‌ها داده بودند در آن میدان تیر امتحان کردیم اگر چه به خاطر محدودیت مهمات فقط یکی دو گلوله آرپی چی و مقدار کمی فشنگ تیربار شلیک شد.

کم کم روزی را که منتظرش بودیم فرا رسید. یک روز تعدادی اتوبوس آمد تا ما را برای عملیات به منطقه ببرند. سوار ماشین‌ها شده و به سمت سوسنگرد برده و از سوسنگرد هم به یک روستای خالی از سکنه بردند. اتوبوس‌ها ما را آن جا پیاده و سپس مهمات مان را تکمیل کردند. فشنگ‌ها، نارنجک‌ها، آرپی‌جی‌ها را به ما دادند؛ کاملاً تجهیز و برای عملیات آماده شدیم.

من در دسته ارکان از گروهان آقای شعبان‌پور بودم که مسئول ما هم آقای علیرضا علیرضازاده بود. مثلاً رسته من امدادگر بود اما تیربار دستم بود، تک ور بودم. تیرانداز بودم، امدادگر بودم. اوایل جنگ هر کاری بود انجام می‌دادم ولی اسماً امدادگر بودم. یک برانکارد به بنده دادند و عبدالحسین عباس‌دمی هم با من بود.

عصر بود که به سمت منطقه حرکت کرده و شب به پشت خاکریز خودمان رسیدیم. تیربارهای دشمن کار می‌کردند. ما با نیروهای تیپ 2 لشکر 92 زرهی ادغام شده بودیم. عراقی‌ها مقداری هوشیار بودند. این عملیات به آن صورت غافلگیرانه نبود چون دشمن هوشیار بود. تیربارها کار می‌کردند و گلوله‌ها مرتب شلیک می‌شدند. دقیقاً به یاد دارم که عراقی‌ها حالت آمادگی خوبی داشتند. ما پشت خاکریز بودیم که بارندگی شروع و به همین علت آتش عراقی‌ها هم مقداری کمتر شد. خدا این باران را فرستاد که عراقی‌ها خیال کنند ما دیگر منصرف شده‌ایم و خبری از عملیات نیست. ساعت آغاز عملیات را دقیقا به یاد ندارم ولی دیروقت بود که گفتند گروهان اول شروع کند. گروهان اول آقای مجید قناعتی بود. محمدعلی شوشی دزفولی طلبه و آرپی‌جی‌زن هم بود، من دوست داشتم با ایشان به جلو بروم چون از سال 56 مسئول جلسه قرائت قرآن ما بود و ارادت خاص و تعلق خاطری به ایشان داشتم. دوست داشتم همراهشان باشم اما آقای علیرضازاده گفت نمی‌شود، باید در گروهان ارکان باشیم تا وقتی بچه‌ها به خط زدند، ما به دنبالشان برویم و زخمی‌ها را جمع کنیم.

بالاخره عملیات شروع شد دشمن روی خط خودمان هم به شدت آتش می‌ریخت. سنم خیلی کم بود. شاید آن زمان حدود 14، 15 سال داشتم. اولین مجروح را آورده بودند. ترکش گلویش را سوراخ کرده بود.گردنش را طوری پانسمان کرده و بستم که خفه هم نشود. چند مجروح دیگر هم بودند که جمع شان کردیم. بارندگی هم شدید شد. نه چادری داشتیم، نه سنگری و نه لباس گرمی. یک پلاستیک بود که ده پانزده نفر زیر آن بودیم. تا اینکه گفتند نیروهای گردان درگیر شده‌اند و باید به سراغ شان برویم. من و عبدالحسین عباس دمی بلند شدیم و تا معبری که بچه‌ها رفته بودند، دویدیم. وقتی رسیدیم، دیدیم روی زمین تعدادی جنازه شهید و چند نفری هم زخمی افتاده است.

جزء اولین نفراتی بودیم که پشت سر بچه‌ها به میدان مین رسیدیم. یک معبری بود که همه بچه‌ها روی مین رفته‌اند، زخمی هم زیاد روی زمین افتاده بود. بچه‌ها آنجا تیر خورده بودند چون ظاهراً قبل از اینکه با عراقی‌ها درگیر شوند، عراقی‌ها آنها را دیده، با تیربار زمین‌گیر شان کرده و تلفات زیادی از بچه‌ها گرفته بودند. من و عبدالحسین عباس‌دمی شروع به پانسمان مجروحین کردیم.

جاده بلندی بود که از حاشیه آن به طرف معبر رفته بودیم، از آنجا می‌رفتیم تا به خط عراق می‌رسیدیم. وقتی خواستیم از آنجا عقب بیاییم دیدم یک ماشین سیمرغ دارد از روی جاده می‌آید. به آقای عباس‌دمی گفتم عبدالحسین اینجا بایست من جلویش را بگیرم و با این سیمرغ زخمی‌ها را به عقب ببریم. هنوز تویوتا لندکروز وارد جبهه ها نشده و خودروها سیمرغ بودند. رفتم جلوی که نگهش دارم و این زخمی را به عقب ببرد. همین که به سه چهار متری من رسید، انفجار مهیبی رخ داد و خودرو روی هوا رفت فهمیدم تمام روی جاده مین گذاری و از نوع ضد تانک هم بود؛ یعنی اگر پایین جاده را مین ضد نفر گذاشته، بالایش هم مین ضد تانک کار گذاشته بودند. خودم با موج انفجار پرت شدم و پایین افتادم و جیپ سیمرغ هم آن طرف جاده پرت شد و آتش گرفت. وقتی پایین افتادم، دیدم تعادل ندارم و حالت خاصی دارم. آن زمان نمی‌دانستم موج انفجار چیست و چگونه است.  کمی روی زمین نشستم و سرگیجه‌ام بهتر شد. دوباره حرکت کردیم که این بنده خدا را به عقب بیاوریم. دیدم یک ستون تانک دارد از روی همین جاده می‌آید.

به عبدالحسین گفتم اینها تانک‌های خودمان هستند که می آیند تا جلو بروند، خبر ندارند که جاده مین‌گذاری شده الان است که روی مین بروند. بیا برویم جلوی شان را بگیریم. زخمی را کنار جاده گذاشتم و سریع روی جاده رفتم. یک تانک اسکورپین فرماندهی جلویشان بود و بقیه تانک چیفتن و ام 13 بودند که پشت سر هم می‌آمدند. جلویش را گرفتم، گفت برو آن طرف. گفتم جناب سروان(ارتشی بود) نمی‌شود از اینجا رد بشوی، اینجا مین هست. گفت چطور؟ گفتم: می‌بینی آمبولانس روشن است؟ الان روی مین رفت. اگر جلو رفتی، تمام تانک‌هایتان روی مین می‌روند. خلاصه ماند و گفت پس راهی نیست؟ گفتم: یک کار برایمان بکن، من هم برایت راهی پیدا می‌کنم. یک زخمی داریم تو را به خدا فکری کنید و او را به عقب ببرید. سریع زخمی را تحویل گرفتند و بردند. گفتم اگر لودر دارید، بگویید جلو بیایید؛ با اینکه من سن و سال کمی داشتم ولی وقتی دید من دارم از جلو می آیم، اعتماد کرد و با بی‌سیم به عقب اطلاع داد و از آخر ستون یک لودر آمد. گفتم حالا بی زحمت بیا این را شکاف بده. معبر جلوتر از اینجاست من از اینجا ردتان می کنم، اینجا معبر نداریم. سمت راست است. حرفم را قبول کرد و الحمدلله شیب جاده را کور کرد و پایین آمد، تانک‌ها هم دنبالش آمدند. خودم هم رفتم تا سر میدان مین رسیدم. بچه‌ها و زخمی‌ها را جمع کردیم. خلاصه از جایی که بچه‌ها رد شده بودند، از آن معبر، تانک‌ها را رد کردیم. 

دیگر روز شده بود، سمت راست ما تپه‌های الله‌اکبر بودند که از آنجا، یک تیپ زرهی وارد شده و تقریباً حالت محاصره‌ای برای نیروهای عراقی ها درست کرده بودند. ما نیروهای پیاده هم از این سمت رفته بودیم و به نوعی نیروهای دشمن از دو جناح در محاصره قرار گرفته بودند.

به هر ترتیب به بچه‌ها رسیدیم و جلوتر رفتیم. قبل از ظهر و حدود ساعت ده یا یازده به جایی رسیدیم که در آن جا پدافند کردیم. جایی که بودیم از سمت راست مان گلوله تانک به سمت ما شلیک می‌شد. محمد علی روغنیان گفت بچه‌ها دو تانک هستند که از سمت راست آتش می‌کنند، جمع شوید برویم آن‌ها را بزنیم. آنها بچه‌ها را با گلوله شفت می زدند. جریان از این قرار بود که عراقی ها دیده بودند تجمع نفرات اینجا زیاد است و با گلوله شفت بچه‌ها را می‌زدند. یک تانک چیفتن هم بود که چند گلوله سمت شان شلیک کرد.

خلاصه دو تانک سمت راست بودند. سنگرهایی آنجا بود و ما از پشت آنها، سنگر به سنگر رفتیم تا نزدیک شان بشویم. تقریباً با آنها درگیر بودیم، نزدیک می‌شدیم و به سمت شان تیراندازی می‌کردیم. جاده‌ای سمت چپ و نزدیک ما بود که شاید کمتر از20 متر با آن فاصله داشتیم. از روی آن جاده یک ماشین عراقی آمد. آن ها نمی‌دانستند که ما اینجا را گرفته‌ایم. عراقی‌ها وقتی از بغل ما رد شدند در جلو با بچه‌ها درگیر شده و دوباره برگشتند. ما به جای سمت راست، به سمت چپ پیچیدیم. گفتیم انگار این طرف برای درگیری بهتر است و از سمت چپ درگیر شدیم. یک ماشین آمد، آن را زدیم. یک تانک آمد و شلیک کردیم اما به آن نخورد، سر و ته کرد و دوباره برگشت اما آقای رجو ، با آرپی جی به موتورش زد که از کار افتاد.

من هم نشسته بودم دیدم دریچه فرار زیر تانک باز شد که از زیر آن‌ها را زدم و نگذاشتیم فرار کنند. جاده بند شد. حواس مان نبود که تانک‌ها از آن طرف ما را می‌بینند. تانک‌ها حرکت کردند و به سمت ما آمدند. یک تانک که به ما نزدیکتر بود، گازش را گرفت و با سرعت به سمت بچه‌ها آمد؛ به طوری که دیگر جان پناهی نداشتیم؛ البته قبل از اینکه تانک بیاید، گلوله‌هایمان تمام شده بود. مصطفی زالی زاده گفت بروم از عقب گلوله بیاورم و رفت. یک دفعه یک تانک جلوی مان سبز شد و شلیک دوشکا هم از پشت سر ، راه مان را بسته بود و وقتی می‌خواستیم حرکت کنیم، باید خیز بر می‌داشتیم که تیر نخوریم. همین طور که مصطفی زالی زاده رد شد، دیدم صدایی از او نمی‌آید. برگشتم دیدم یک پایش بالا و خوابیده است. صدایش کردم دیدم بی فایده است، تیر خورده بود. همان دوشکا او را شهید کرده بود. اول از پشت نیروها صدای تانک آمد و بعد هم خودش روبروی مان ظاهر شد.

بچه‌ها از هر طرف در رفتند. من ماندم و آقای محمدعبیری، چون تانک به ما نزدیکتر بود و نمی شد فرار کنیم. گفتم چی داری؟ گفت من تیرهایم تمام شده‌اند. من هم خشابم را نگاه کردم دیدم هفت، هشت تیر بیشتر ندارم. خلاصه جلوی تانک ماندیم. همین که به طرف مان آمد و خواست از روی ما رد شود ، داخل شیاری افتاد. تانک به حدود 30 متری مان رسیده بود؛ طوری که وقتی دوشکا می‌زد، تیرها از بالای سرمان می‌رفتند. این طرف‌تر که آمدم پاهایم داغ شد، نگاه کردم دیدم تیردوشکا جیب بغل شلوارم را کنده و برده است. حالا دیگر تانک آنقدر به ما نزدیک شده بود وقتی گلوله می‌زد، از ما رد شده دیگر به ما نمی خورد، چون سر تیربار بیشتر از این پایین نمی‌آمد در نتیجه تیرها عقب‌تر می‌خورد. ما زمین‌گیر شدیم و نتوانستیم هیچ کاری بکنیم.

تانک کمی جلو تر و بالای سرمان آمد و چیزی نمانده بود که ما را له کند . گفتم: محمد! عزیزم پس تو چه روحانی ای هستی؟! همین حالا وقتش است که دعایی، ذکری و... بخوانی. گفت: باشد و شروع کردیم با هم دعای فرج آقا امام زمان(عج) را خواندیم. اصلاً آن صحنه یادم نمی‌رود که وقتی دعا را خواندیم به هر دو نفرمان، اطمینان قلبی دست داد. تانک بالای سرمان بود ولی راحت بودیم و احساس خطر نمی‌کردیم. به او گفتم نگاه کن ببین تانک کجاست، صدایش نمی‌آید. بلند شدیم دیدیم خبری از تانک نیست. تانک به فاصلة 20،30 متری ما بود و حتی اگر سر و ته می کرد، حداقل خاک را روی ما پرت می‌کرد. خدا شاهد است که تانک نبود. حالا نمی‌دانم به چه وسیله‌ای و کجا رفت.

وقتی دیدیم کسی آنجا نیست. سریع به عقب آمدیم و پیش بچه‌ها رسیدیم. مرحله اول عملیات همه آنجا جمع شدیم و شب همانجا ماندیم. هوا سرد بود و ما هم لباس گرم نداشتیم.

صبح ما را به سمت چزابه حرکت دادند دو جاده بود، سمت راست منطقه به تپه‌های رملی و سمت چپ به باتلاق می‌خورد. گفتند حد فاصل این دو جاده را باید پوشش بدهید. برادر حسین خرازی با یک جیپ عراقی به آنجا آمد. وقتی پیاده شد گفت: بچه‌ها این پشت را باید پر کنند. ما هم تا نزدیک پاسگاهی که آنجا بود، رفتیم. احتمالا پاسگاه مرزی بود. از سمت پاسگاه همین جناح را با تیربار و از روبرو هم، تانک‌ها می‌زدند. روی این جاده یک پل بتنی بود که روبروی آن پل هم تانک‌های عراقی مستقر بودند هر کس از پشت پل رد می‌شد، با دوشکا او را می‌زدند. ما پشت این نقطه پدافند کردیم. آقای غلامحسین کلولی فرمانده گردان گفت: سید تو چابک‌تر و سبک‌تری، برو برای بچه‌ها مهمات بیاور، چون با ماشین امکان آوردن مهمات نبود. ما از این طرف با آرپی جی و از آن طرف هم بچه‌هایی که جلوتر بودند به سمت تانک‌ها شلیک می‌کردیم.

ما تا عصر آنجا ماندیم و به همین ترتیب درگیری بود. نزدیک عصر دو نفربر پی‌ام پی که از عملیات ثامن الائمه (حصر آبادان) غنیمت گرفته بودیم و آرم و بیرق‌های سپاه داشتند ، یک دفعه آمدند و داخل خاکریز عراقی‌ها رفتند و تانک‌های عراقی ها تا این پی‌ام پی‌ها را دیدند شروع به فرار کردند. آقای غلامحسین کلولی آن موقع از ناحیه گردن مجروح شده بود ولی به عقب نمی‌رفت و می‌گفت: باید بالای سر بچه ها باشم. ایشان با دیدن این صحنه گفت: بچه‌ها بلند شوید عراقی‌ها دارند فرار می‌کنند. ما هم دنبال تانک‌هایشان دویدیم. در همان حال در دشتی صاف که بین دو جاده بود، می‌دویدیم و با کلاش به آن‌ها تیراندازی می‌کردیم.

نیروها گروه گروه شده بودیم. من، عبدالحسین عباس دمی، غلام ابوطالب و یکی دوتا از بچه‌ها که پنج نفر بودیم، یک گروه شدیم. ما از خشاب‌های سر کمرمان استفاده نمی‌کردیم. غلام ابوطالب که هیکلش درشت تر بود، از داخل کوله پشتی‌اش خشاب در می‌آورد و به ما می‌داد. وقتی فشنگ‌ها تمام می‌شدند، خشاب را پرت می‌کرد و دوباره از داخل کوله‌اش خشاب بیرون می‌آورد. خلاصه به تانک‌هایشان رسیدیم و آنها در می‌رفتند. بچه ها مرتب داخل تانک‌هایشان نارنجک می‌اندا‌ختند و دنبالشان می‌رفتیم. تا آخر تنگة چذابه رفتیم که دیگر قرار بود آن جا پدافند کنیم. آن جا را هم الحمدلله بدون مشکل و تلفات گرفتیم.

بعد از این که تنگه را گرفته و مستقر شدیم تعدادی ماشین عراقی که در حال عقب نشینی بودند و خبر نداشتند که ما تنگه را گرفته‌ایم در حال فرار، از وسط ما رد شدند. با تیراندازی بچه‌ها بعضی‌های شان تیر می‌خوردند، بعضی هم رد شدند. ابتدا وقتی ماشین‌ها رد می‌شدند تصور می‌کردیم ماشینهای خودمان هستند لذا کاری به کارشان نداشتیم.

اگر عراق آن جا مقاومت می‌کرد، دیگر ما نمی‌توانستیم جلوتر برویم، اما خدا خواست تا دشمن از آن نقطه فرار کند و بالاخره همان جا پدافند کردیم. شب لودر آمد و شروع به خاکریز زدن کرد و چون زمین آنجا ماسه‌ای بود، خاکریز سریع بالا می‌رفت. شب تا صبح آنجا بودیم.

اول صبح، عراق شروع به پاتک کرد. ما از خاکریز کوتاهی که آن جا بود بالا کشیدیم و همین که نشستیم، همان جا یک گلوله خمپارة60 فرود آمد. چند نفر از بچه ها از جمله غلام ابوطالب و یک طلبه اصفهانی و یکی دو نفر دیگر ترکش خوردند، یک ترکش هم به کمرم خورد. یک لحظه کمرم سوخت و گفتم: عبدالحسین، کمرم سوخت. گفت: چیزی نیست، کمرت سوراخ شده و سوخته ولی ترکش رد شده است. به آقای عباس‌دمی گفتم عبدالحسین تو غلام‌ ابوطالب را پانسمان کن من هم می روم سراغ شیخ، پشتش سوراخ بزرگی بود و خیلی خون می‌آمد، میخواستم با پد خونش را بند بیاورم؛ همین که پد را روی زخمش گذاشتم و یک فشار دادم، چشمش باز ماند. نگاه کردم دیدم شهید شد. او را به زمین گذاشتم و آمدم سراغ نفر پایینی تا زخم او را ببندم، یک باند سه گوش آوردم. از بس از او خون رفته بود، رنگش سفید شده بود. خلاصه چند نفر زخمی بودند که آنها را جمع کردیم. یک آمبولانس از نوع مینی‌بوس‌های بنزینی کوچک داشتیم که آنها را داخلش گذاشتیم و به طرف عقب حرکت کرد و آن ها هم مرتب با تانک به طرفش شلیک می‌کردند، چون ماشین بلند و مشخص بود. بچه‌ها شهید شدند چون زخم‌هایشان خیلی ناجور بود.

تا شب در آنجا شدیدا درگیر بودیم اگر می‌خواستیم از جاده رد شویم، تیربار روی جاده بود و بچه‌ها را می‌زد. شب عراقی‌ها پاتک کردند. بچه‌هایی که در سنگر با هم بودیم، تعدادی شهید شدند. ما سه، چهار نفر در سنگر بودیم که یک دفعه گفتند: عراقی‌ها آمدند. بچه‌ها بالا رفتند و روی خاکریز شروع به تیراندازی کردند. صبح که شد دیدیم جنازه تکاورهای عراقی، جلوی خاکریز افتاده‌اند. ما تعدادمان خیلی کم بود و چند زخمی هم داشتیم. اگر مثلاً یک تیپ کامل عراق می‌آمد و ما می خواستیم جلویش بمانیم، خدا باید کمک می‌کرد وگرنه ما اینقدر نبودیم که بتوانیم در برابر نیروهای تکاور و ورزیده‌شان، با هیکل‌های دومتری و با آن کلاه‌های کج سبز، مقاومت کنیم. به هر ترتیب آن شب هم گذشت. دو سه روزی می‌شد که در خط بودیم. این قدر تلفات داشتیم که وقتی تیرهای اسلحه‌ام تمام می‌شد، خشاب عوض نمی‌کردم، اسلحه را می‌انداختم و با اسلحه دیگری تیراندازی می‌کردم. تیربار سر خاکریز بود، نوارش که تمام می‌شد، آن را عوض نمی کردم، می‌رفتم اسلحه بعدی را می گرفتم؛ یعنی اینقدر تلفات زیاد شده بود که دیگر اسلحه‌ها را کامل انداخته بودم. ما فقط تیراندازی می‌کردیم. کارمان فقط تیراندازی بود.

آن دو روز که ما در خط بودیم، خیلی سخت گذشت. دیگر بچه‌ها انگشت شمار شدند. گفتند باید به عقب بیایید. ما را حرکت دادند و به عقب بردند. وقتی عقب آمدیم دیدم بچه‌ها چه کار بزرگی کرده‌اند. در آن قسمت که مأموریت ما بود یکی از عراقی‌ها زنده نمانده بود. گروه، گروه اجساد سربازان دشمن روی هم افتاده بودند یعنی بچه‌ها همه را زده بودند. یک شب دیگر هم نزدیک پل سابله ماندیم.

عشایر عرب ساکن منطقه که در محاصره مانده بودند هم آزاد شدند تعدادی از بچه‌ها به کمک آنها رفته و شروع به جمع آوری عشایر کردند که آنها هم خیلی خوشحال بودند. زن و مرد و بچه، پیرزن و پیرمرد حرکت می‌کردند و با حیواناتشان از بستان به سمت سوسنگرد می‌آمدند چون آن جا قبلا آزاد شده بود.

بالاخره ماموریت ما و به عبارتی عملیات در آن منطقه تمام شد و ما را به عقب بردند. از تمام نیروهای گردان فقط چهل نفر مانده بود. تعداد زیادی زخمی شده بودند و حتی بعضی‌ها پیدا هم نشدند. فقط به اندازه یک اتوبوس بودیم که ما را سوار کردند و برگشتیم وقتی به دزفول رسیدیم ما را به مسجد جامع بردند. از رزمندگان استقبال شد. یادی کنیم از مرحوم آیت الله قاضی، ایشان آمدند و برای رزمندگان فرمایشاتی داشتند. بنده نسبتی با ایشان دارم و نوه دختریشان هستم، خدمتشان رفتم تا دستش را ببوسم. چشمهایش نابینا بود ولی تا سلام کردم صدایم را شناخت. وقتی رفتم دستش را زیارت کنم، دستم را گرفت و جلوی جمعیت دستم را بوسید. خیلی اذیت شدم.گفتم بابا جان! جلوی تمام جمعیت این چه کاری بود کردی؟ گفتند: امام فرمایش کرده که من دست رزمندگان را می‌بوسم، به این بوسه هم افتخار می‌کنم.

صوت زیر، نوحه‌خوانی حاج صادق آهنگران در اربعین شهدای فتح بستان در سال 60 است:

کد
انتهای پیام