شهر خبر
برچسب‌های مهم خبری:#کردستان#صیاد شیرازی

روایت اولین آشنایی شهید صیاد با شهید چمران در غائله کردستان

روایت اولین آشنایی شهید صیاد با شهید چمران در غائله کردستان

ماجرای اولین آشنایی شهید علی صیاد شیرازی با شهید مصطفی چمران در غائله پرهیاهوی کردستان را خود شهید صیاد به صورتی شیوا و دلنشین روایت کرده است.

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، نخبه فیزیک و ریاضی بود و نابغه نظامی، عملیات‌های زیادی را با ترکیب علم فیزیک و فنون جنگ‌های چریکی به پیروزی رساند، در عین حال هم عارف بود و هم نقاشی هنرمند، هم نویسنده بود و هم سیاستمدار، هم یاور یتیمان بود و هم مبارزی خستگی‌ناپذیر. او یک دانشمند جهانی بود که در تمام رشته‌هایی که آغاز کرده بود، خوش درخشید. شهید مصطفی چمران یک اعجوبه بود.

شهید چمران با پیروزی انقلاب اسلامی بعد از 21 سال هجرت، به وطن بازگشت. همه تلاش خود را صرف تربیت اولین گروه‌های پاسداران انقلاب در سعد آباد کرد. سپس در شغل معاونت نخست وزیری ، روز و شب خود را به خطر انداخت تا سریع تر مسأله کردستان را فیصله دهد. او در قضیه فراموش ناشدنی « پاوه » شرکت فعال داشت. پس از این جرایانات، فرمان انقلابی امام خمینی(ره) صادر شد و به ارتش فرمان داده شد تا در 24 ساعت خود را به پاوه برساند و فرماندهی منطقه نیز به عهده دکتر چمران واگذار شد. به دنبال آن در عرض 15 روز همه شهرها و راهها و مواضع استراتژیک کردستان را به تصرف درآوردند. بدین ترتیب کردستان از خطر حتمی نجات یافت. شهید چمران در 31 خرداد ماه 1360 در منطقه دهلاویه در حین سرکشی به مناطق و خطوط مقدم  بر اثر اصابت ترکش خمپاره‌های دشمن به شهادت رسید.

ماجرای اولین آشنایی شهید علی صیاد شیرازی با شهید مصطفی چمران را خود شهید صیاد به روایت شیوا و دلنشینی در شب خاطره رزمندگان روایت کرده بود. او از نخستین عملیاتش با یاری شهید چمران در غائله کردستان می‌گفت که تجارب خطرناک و مهمی را در حین آن آموخته بود و به عنوان یک سروان جوان، شجاعت و تسلط شهید چمران را می‌ستود. این روایت به زبان شهید صیاد شیرازی در ادامه می‌آید:

وقتی غائله بزرگ کردستان توسط گروهک‌های ‌ضد انقلاب در غرب کشور به اوج رسید، فرمانی از سوی امام رحمة ‌الله علیه صادر شد که: «باید در مدت 24 ساعت این غائله ختم شود.» مردم به صحنه آمدند و ضد انقلاب پا به فرار گذاشت. من در اصفهان بودم، یک مرتبه دیدم اوضاع به هم ریخت و مردم جلوی پادگان تجمع کردند و گفتند: «ما را به کردستان بفرستید.» اولین فرمان فرمانده کل قوا، آن هم در چهره یک روحانی معظم و ولی‌فقیه تا آن موقع بی‌سابقه بود.

فرمان و آماده‌باش امام جدی بود، باید هر چه زودتر حرکت می‌کردیم. ولی دره پاوه از نظر رزمی، گنجایش یک گردان را هم برای عملیات نداشت، چه برسد به یک لشکر و تیپ. مردم از ما می‌خواستند که فرمان امام هر چه زودتر اجرا شود و از ما گزارش کار و اطلاعات می‌خواستند. با مردم قراری در محل چهارباغ گذاشتیم و اولین سخنرانی من در آنجا بود. گزارشی به مردم دادیم و آن‌ها را به آرامش و صبر دعوت کردیم.

حرکت برق‌آسای ‌شهید دکتر مصطفی چمران و رزمندگان همراه او از محورهای «نوسود» گرفته تا مرز مریوان و بانه و سردشت، ضد انقلاب را به طور موقت خفه کرد. ولی آن‌ها بیکار ننشسته و مرتب به روستاها حمله می‌کردند و در راه‌ها کمین می‌گذاشتند. این را هم بگویم که اولین اکیپ 52 نفره پاسداران اصفهانی که به کردستان رفته بودند، حین بازگشت، در جاده دهکده «دارساوین» از منطقه بانه و سردشت، کمین خوردند و به شهادت رسیدند. در اصفهان غوغایی شده بود. همه می‌خواستند برای انتقام‌گیری بروند. در نهایت قرار شد ابتدا ما برویم اوضاع را بررسی کنیم تا بعد نیرو اعزام شود.

من و سردار صفوی مأمور شدیم به کردستان برویم. قرار شد اول برویم پیش شهید چمران. به تهران آمدم و سراغش را گرفتم. گفتند: «در حسینیه بنی‌فاطمه است.» به آنجا که رفتم، مشغول گفتن خاطرات مبارزاتش بود. مردم مشتاقانه گوش می‌کردند و چنان جذاب و شیرین سخن می‌گفت که تا 1:31 شب طول کشید و کسی احساس خستگی نکرد. چون با زبان دل حرف می‌زد، به دل می‌نشست.

پس از پایان جلسه، افتخار آشنایی با او را پیدا کردم. در همان برخورد اول محبتش به دلم نشست. وقتی خودم را معرفی کردم و گفتم می‌خواهم به کردستان بروم، گفت: «اتفاقاً ما هم داریم به آنجا می‌رویم. ان‌شاء‌الله همه با هم، فردا با یک هواپیما می‌رویم کرمانشاه.» روز بعد به کرمانشاه رفتیم و از آنجا با یک هلی‌کوپتر شنوک به سنندج، بانه و سردشت. فوراً دست به کار تحقیق و بررسی و شناسایی منطقه شدیم.

شهید چمران مشغول تماس، برنامه‌ریزی و تدبیر بود و من محو کار او. یک‌دفعه برگشت و گفت: «به من خبر دادند که محل مهمات ضد انقلاب کجاست. چند نفر داوطلب می‌خواهم که با این هلی‌کوپتر بروند کاوش کنند.» ما که دل‌مان برای این‌جور کارها لک زده بود، تا گفت: «داوطلب»، سریع لبیک گفتیم. هفت یا هشت نفر بودیم که به هر کدام یک تفنگ ژ ـ سه دادند و 40 فشنگ.

هلی‌کوپتر ما را در یک دره خطرناک پیاده کرد. شروع به جست‌و‌جو کردیم و هلی‌کوپتر بالای سرمان می‌چرخید. به طرف آلونکی رفتیم که محل زندگی یک پیرزن و پیرمرد بود. تا آمدیم بپرسیم که اینجا چه خبر است؟ گلولـه‌ای زوزه‌کشان از کنار گوشم رد شد و لحظه‌ای بعد گلولـه دوم آمد. زود پراکنده شدیم. به بچه‌ها گفتم: «توی تله افتادیم، باید به سرعت به طرف بلندی برویم و پناه بگیریم.» در جهت تیر به سمت یال حرکت کردیم. هلی‌کوپتر که از آن بالا شاهد به دام‌افتادن ما بود دور زد و رفت. یک ربع بعد چند فروند هلی‌کوپتر آمدند. مقداری عقب‌تر پرواز می‌کردند. رزمندگان پیاده شدند و جلودارشان شهید چمران بود که لباس پلنگی به تن و یک اسلحه یوزی به دست داشت. در همین هنگام رگبار گلوله ضد انقلاب به روی آن‌ها بارید و درگیر شدند. ما از آن فاصله هیچ کاری از دست‌مان بر نمی‌آمد، انگار یک نمایش را تماشا می‌کردیم.

هوا کم‌کم تاریک می‌شد، چیزی نگذشت که هلی‌کوپتر آمد و آن‌ها را برد و ما ماندیم و آن دره مخوف و وحشتناک. نه بی‌سیم داشتیم و نه مهمات کافی برای نبرد؛ با همراهانی که همدیگر را نمی‌شناختیم: دو ارتشی، دو سپاهی و یک پیشمرگ مسلمان کُرد. من به آن‌ها گفتم: «بکشید بالا تا به ما تسلط نداشته باشند.» کمی گذشت، دیدم این‌طوری نمی‌شود، باید یک نفرمان فرماندهی را به عهده بگیرد. من پیشقدم شدم و کمی برایشان صحبت کردم و گفتم: «برادرها توجه کنید، من سروان صیاد هستم و دوره‌های رنجری و چتربازی دیده‌ام، بنابراین، از این پس فرمانده شما هستم! اگر می‌خواهید نجات پیدا کنید هر چه می‌گویم مو به مو گوش کنید.»

یک توسل خاصی به امام زمان(عج) پیدا کردم. همین که دعای فرج را زیر لب زمزمه کردم بلافاصله در ذهنم طرح یک عملیات رژه رفت و پیش خود گفتم: «یک لحظه درنگ در اینجا اشتباه محض است، باید به همان ترتیبی که درس سازماندهی در شب عملیات نامنظم را خواندی این‌ها را سازماندهی کنی و 10 دقیقه آموزش بدهی و بعد با کمک و جهت‌یابی ستاره‌ها، به سمت سردشت حرکت کنی. ضمناً آن پیشمرگ هم راهنمای خوبی برای شناخت راه کوهستانی منطقه است.»

حدود چهار ساعت بعد به رودخانه‌ای نزدیک سردشت رسیدیم. در کنار پل «کلته» ایستادیم و گفتم: «چند قدم جلوتر پاسگاه ژاندارمری خودمان است. شما همین‌جا درازکش و بی‌صدا بخوابید تا من و پیشمرگ به پاسگاه خبر بدهیم.» مثل یک عابر به سمت پاسگاه حرکت کردم. هنوز به 20 متری پل نرسیده بودم که به سویم شلیک شد! خودم را پرت کردم روی زمین. فریاد زدم که: «خودی هستم نزنید.» گفت: «کی هستی؟» گفتم: «سروان صیاد!» مرا نمی‌شناخت. گفت: «هر کسی هستی تفنگت را زمین بگذار و دست‌هایت را بالا بگیر و بیا جلو.»

آهسته جلو رفتم و با یک استوار مشغول صحبت شدم که یک‌دفعه از بالای برج پاسگاه آتش شدیدی به سوی دامنه‌ای که بچه‌ها بودند، باز شد. داد زدم که: «نزنید، نزنید، آن‌ها بچه‌های ما هستند.» الحمدلله آن‌ها هم جان سالم به‌دربردند. آن شب پس از نمازم گفتم به چمران بیسیم بزنید و بگویید نگران ما نباشد، ما زنده‌ایم. ساعت 8:30 دقیقه صبح شهید چمران با هلی‌کوپتر آمد و با خوشحالی از ما تشکر و قدردانی کرد. بعد از من خواست تا قصه نجات از مهلکه را برایش بگویم.

انتهای پیام/