شهر خبر

زندگی عجیب ۲ نابغه شیدای موسیقی؛ دَلی بویوک آقا و رضا دیوانه

بویوک‌آقا مراغه‌ای و رضا دیوونه تهرانی در میان عوام به «دَلی و دیوانه» معروف بودند اما اهل‌فن موسیقی می‌دانستند از چه نبوغ سرشار و غریبی برخوردارند.

دَلی بویوک آقا و رضا دیوانه

به گزارش همشهری‌آنلاین به نقل از روزنامه هفت صبح،  «لاابالی بود و کنج کوچه‌ها می‌آرمید/ گرچه در هر خانه‌ای می‌رفت صاحب‌خانه بود/ خلق می‌گفتند باهم، ای عجب این اوست اوست؟ / هرکجا ساز فسونکارش به زیرچانه بود…» در میان نوازندگان گمنام موسیقی ایرانی، دل در گروی دو چهره افسانه‌ای دارم که در میان عوام به «دَلی و دیوانه» معروف بودند اما اهل‌فن می‌دانستند از چه نبوغ سرشار و غریبی برخوردارند؛ بویوک‌آقا مراغه‌ای و رضا دیوونه تهرانی؛ این دو داستان مینیمال از زندگی و شیدایی آن‌ها سخن می‌گوید. به قول انجوی‌شیرازی دیوانگانی که یک تف گنده به صورت جامعه ریاکار خود انداخته بودند: 

یک: نام دَلی بویوک‌آقا را بعد سال‌ها تنهایی و گمگشتگی، تقدیرنامه آقای شجریان در سال ۸۹ سر زبان‌ها انداخت که نامه‌ای به دست همایونش سپرد تا به دست بویوک‌آقا برساند و همین دیدار، منجر به برگزاری کنسرتی با همراهی همایون و آقای آذرپیرا شد و بویوک آقای شیرین‌پنجه از گمنامی درآمد. کمی بعدتر ساخت فیلم «زخمه بر زخم» از زندگی این مرد پابرهنه سندی دست اول از بویوک شکورزاده به جا گذاشت. دو نوازنده نابغه‌ای که در جوانی شیدا شدند. شاید نقش یک عشق سیاه نیز در زندگی آن‌ها تاثیر داشته است. آن روزها که بویوک‌آقا به عنوان شاگرد لطف‌الله مجد، تار را در آغوش خود دیوانه می‌کرد. 

اما ناگهان در حوالی ۲۵ سالگی، بعد از دوره‌ای مفقودی، وقتی با پیراهن مشکی به مراغه برگشت به هیات مرد رهاشده‌ای درآمد که دیگر مردم ازش می‌ترسیدند. حالا دیگر با احدی سخن نمی‌گفت و هرگز دست به آغوش تار نمی‌برد. ژولیده شهر، آواره خیابان‌ها شده بود و در دخمه‌ای می‌زیست که خوراک ماران و موران بود. مردی که نوزاندگی را از پدرش اصغر تارزن آموخته و در کلاس‌های باباخان شهناز شرکت کرده بود آیا دل در دام عشقی اثیری سپرده بود؟ 

یک روز می‌دیدی با پول توجیبی که معمولا از طرف رفقا می‌رسید ده‌ها قفل از بازار خریده است. «این همه قفل؟ آخه چرا؟» می‌گفت لازم‌مان می‌شود. یک روز می‌دیدی ۵۰ تا ساعت به مچ دستش بسته است. «این همه ساعت؟ آخه چرا؟» می‌گفت لازم‌مان می‌شود. اگر هم رفقا خیلی گیر می‌دادند می‌گفت «مگر این ساعت‌ها کاری به تو دارند؟ پس تو هم کاری به‌شان نداشته باش.» مردی که تار در دست به تهران می‌رفت و دست خالی برمی‌گشت. می‌پرسیدند پیس عزیز دلت، پس تارت چه شد بویوک‌آقا؟ می‌گفت «گرسنه بودم فروختم نان خریدم.» 

تارزنی که تمام ردیف‌های از یادرفته موسیقی ایرانی را فوت آب بود و میلیون‌ها نت را با ظرافت مخصوص به خود به خاطر سپرده بود کجایش می‌توانست دیوانه باشد؟ نکند دیوانه اصلی ما بودیم که دیوانه‌اش می‌پنداشتیم؟ آن همه مهارت در نزد دَلی بویوک‌آقا اما چنان ناباورانه بود که همایون شجریان وقتی تسلط و دانستگی او را از نزدیک دید برگشت به پدر گفت که «چنین چیزی ممکن نیست بابا». وقتی هم که کنسرتی با همراهی همایون شجریان و با کمک احمد آذرپیرا برگزار شد بویوک‌آقا چنان زخمه‌هایی به تار زد که نمی‌شد با گوش عادی به شنیدنش نشست. 

پیش از آنکه در سال ۹۲ برای همیشه از مراغه و تار خود دور بیفتد و در زمین سرد آرام بگیرد رفقای بامعرفتش پول روی هم گذاشتند و برایش خانه‌ای حوض‌دار خریدند که آخر عمر را با دلی آرام بگذراند و با ساز خود عاشقی‌ها کند امام بیماری بویوک‌آقا چنان سنگدلی‌ها کرد که خانه اختیاری هم قسمتش نشد. فقط قبر اجباری بعد از آن همه خانه به دوشی. حالا اگر سری به مراغه زدید به موزه کوچک بویوک‌آقا هم سری بزنید که تار و مضراب و دمپایی و پاشنه‌کش و پیراهنی که بوی او را می‌دهند آنجا در موزه نفس می‌کشند. گرچه زباندار نیستند که تعریف کنند در جوانی بر سر آن مرد زخمه به دست، چه آمد که بعد از مدتی گمگشتگی، مشکی به تن کرد و پابرهنه در خیابان‌ها راه رفت. 

دو: اگر بویوک‌آقا پابرهنه راه رفتن را دوست داشت رضا دیوونه عاشق کِرم‌ها بود. نابغه رهای موسیقی ایران، ماه‌ها تلاش می‌کرد تا نخی پیدا کند و با آویزان کردن آن به ته چاه، رفقایش را بکشد بالا. در او مگر چه گوش شنوایی بود که می‌گفت صدای التماس کِرم‌ها را می‌شنود؟ «التماس می‌کنند که از ته چاه دربیارم‌شان.» اگر بویوک‌آقا صدای تارش استثنایی بود رضا دیوونه هم شیرین‌نوازی‌اش در ویولن همتا نداشت. اگر بویوک‌آقا در دخمه می‌زیست رضا دیوونه هم در گلخانه‌ای متروک زندگی می‌کرد و تنها داروندارش دو پتوی مندرس سربازی بود به رنگ زغال درآمده بود. 

در همان گلخانه هم بود که از نوابغ موسیقی ایران پذیرایی می‌کرد. چه پذیرایی شاهانه‌ای؛ در حالی که یک لیوان آب‌زیپو هم در بساط نداشت صدبار ازشان می‌پرسید «چه میل دارید؟ چه میل دارید؟» سلطان سبکِ شیرین‌نوازی و بداهه، پسر خانم فخرالدوله و میرزاعباسعلی و برادرِ مرتضی‌خان محجوبی بود. اگر بویوک‌آقا در جوانی مدتی مفقود شد و سپس در شمایلی رهاشده به شهرش برگشت، رضا دیوونه در اوج نوازندگی بود که به ناگهان مشاعرش را از دست داد و اطبا از علاجش عاجز ماندند. آنگاه با لباس‌های ژنده و موهای ژولیده، پرسه‌گرد خیابان‌های تهرون شد. البته گهگاهی به دست رفقایش نونوار می‌شد اما فردایش باز روز از نو، روزی از نو. 

رضا همان آدم عور سابق بود. عین بویوک‌آقا که دسته دسته بربری می‌خرید و در محلات فقیرنشین حاشیه شهر مراغه تقسیم می‌کرد آقارضا هم پوشاک اهدایی رفقایش را به مستمندان می‌داد. همچنان که اگر سخاوت شجریان‌ها و آذرپیرا نبود از زخمه بویوک‌آقا هیچ یادگاری نمی‌ماند از رضا دیوونه هم چندان یادگار موسیقایی به امانت نماند. گرچه مردانی مثل یاحقی از جنون موسیقایی آقارضا نت‌نوازی‌ها به یادگار گذاشتند. 

البته می‌توان گوشه‌ای از حس و حال ویولن‌زن رهاشده نابغه را در تصنیف‌های چوپان و بهار نورسیده قمر شنید و با هنر پنجه‌اش آشنا شد. اما چه کسی می‌تواند رگه‌هایی از جنون او را در تصنیف‌های پارودی‌اش همچون «می‌خوام برم بالا پشت‌بوم» یا «ایگلیسیا تهرونو خوردن» پیدا کند. یا در کنسرت‌های عارف و درویش‌خان (۱۳۰۲)؟ یا در ویولن ۱۶ سالگی که با آرشه‌اش سقف کافه لاله‌زار متعلق به پدرش را روی سر ملت خراب می‌کرد و مردم می‌دیدند که نت‌ها و نغمه‌های ویرانگر او با همه سازن‌ضربی‌ها فرق دارد. 

رضادیوونه خیلی زودتر از دَلی بویوک‌آقا تمام کرد. ۱۳۳۳٫ مردی که شب‌ها با ماه حرف می‌زد حق داشت اگر یک خودویرانگر شورشی باشد. نوازنده‌ای مودی که دنیا اگر التماس به نوازندگی‌اش می‌کرد به او برمی‌خورد و دست به ساز نمی‌زد، اما وقتی ساز بینوا را در دست اغیار می‌دید آن را با خشونت تمام از دست طرف می‌قاپید و چنان شورشی به پا می‌کرد که گردش زمین و زمان برای شنیدن نت‌هایش متوقف می‌شد. همچنان که کسی از دلایل جنون بویوک‌آقا خبر نداشت علت مجنونی رضا هم جایی فاش نشد. مگر از زبان یک ویولن‌زن پیر و مفنگی که گفته بود: «آقارضا در جوانی عاشق بی‌قرار زنی لکاته شد و زنه چیزخورش کرد.» 

شایعه‌ای که درباره تمام مجنونان جهان کارساز است. 

خوشا به حال توفیقی‌های قدیم که تحریریه‌شان پاتوق آقارضا بود. نشریه‌ای که خود، کلی مجنون غیررسمی در تحریریه‌اش داشت باید هم پناهگاهی امن برای رضاخان محسوب می‌شد که هروقت عشقش کشید ویولنش را بردارد، برود آنجا و برای نویسندگان چلمن توفیق کنسرت غیررسمی شبانه ترتیب دهد. یا وسط هر کنسرت خانگی که دعوت بود مهمانخانه را با مستراب اشتباه بگیرد؛ «کلافه‌ام بود. هرچه گشتم مستراح را پیدا نکردم خودم را روی صندلی‌های اتاق ناهارخوری خلاص کردم.»! 

آن‌هایی که خیابان استانبول دهه سی را دیده‌اند شمایل آقارضا هم یادشان هست که در پیاده‌رو قدم می‌زد و به هر کس که می‌رسد می‌پرسید «دوست منو ندیدی؟» کدام دوست؟ رضا با شوق و ذوق از کِرمی ته‌چاهی سخن می‌گفت که مدتی است باهم رفیق شده‌اند؛ «همان کِرمی که مدت‌هاست در عمق یک چاه زندانی است و از من استمداد می‌طلبد.» در حالی که مخاطب سگرمه‌هایش توی هم رفته بود ناگهان اشک رضا از وضعیت کرم محبوس بر صورت روان می‌شد؛ «من باید دوستم را نجات دهم. باید نجاتش دهم» و آنگاه با سوز و گداز برای رهگذران تعریف می‌کرد که صدبار از خرازی محله، نخی گرفته و آن را با مهارت تمام به انتهای چاه فرستاده تا کرم عزیزش، دستش را به نخ بگیرد و خودش را بالا بکشد. 

کرمی که ساعت‌ها التماسش کرده تا خودش را به نخ بچسباند و او ساعت‌ها کنار چاه، زور زده تا رفقای جیک و پیکش را بکشد بالا. اما بدبختانه تمام کرم‌های بی‌عرضه، تا دهانه چاه بالا آمده و ناگهان چندسانتی‌متر مانده به سر چاه، دوباره افتاده‌اند پایین؛ «نمی‌دانید رفقای عزیزم چه ناله‌ها سر می‌دهند، چه فریادها، چه قیامت‌ها، چه اشک و فغان‌ها که مرا نجات بدهید، مرا نجات دهیدای جماعت، از اسارت در ته چاه». 

رضا می‌گریست و می‌گفت «اما از دست من که دیگر کاری ساخته نیست. آدم چرا باید این همه ذلیل باشد که نتواند کرمی را نجات دهد؟» مردم سری تکان می‌دادند و برای شادمانی‌اش می‌گفتند «سلام ما رو به رفیقامون برسون. بگو خدا خودش باید نجات‌تون بدهد از ته چاه». وقتی هم که رضا مرد، بیچاره کرم‌ها یک مدت عزا گرفتند و دست به خرمای خیرات نزدند. دم کرم‌ها گرم که از کرموها جوانمردترند.