به گزارش هنر امروز، یادداشتی از حسین لامعی
یک- در تاریخ آمده که در روزِ ۲۲ ژوئنِ ۱۶۳۳ میلادی، در دادگاهِ معروفِ «گالیله»؛ وقتی گیوتین بر گردنِ گالیلهی ۷۰ ساله نشست تا از گفتههایش(پیرامونِ چرخشِ زمین) برگردد و توبهنامه بنویسد؛ گالیله برای رهایی از مرگ، چنین کرد و حرفِ درستِ خود را پس گرفت و توبهنامه نوشت... آوردهاند پس از پایانِ دادگاه، در لحظهی خروجِ گالیله از سالنِ دادگاه، یکی از برجستهترین شاگردانِ جوانش، در مقابلش، تف بر زمین انداخت و روو به گالیله گفت: «خاک بر سر ملّتی که تو قهرمانش باشی!»... و گالیله، پس از لحظاتی سکوت، پاسخ داد: «خاک بر سر ملّتی که "گدای قهرمان" باشد!!»...
دو- داستانِ بالا، داستانِ دیروز و امروز و فردای ماست. داستانِ ما مَردمانیست که به دلیل کمبودها و نرسیدنهایمان، و به دلیل عقدههایمان، «گدای قهرمان» هستیم؛ و بدینسبب، هر روز، به دستانِ خود بُتی میسازیم و به سجده میرویم، و فردایش، به شکستنِ همان بُتِ خودساز، برمیاییم... داستانِ گالیله، هرچند نیمهی اولش، ربطی به ماجرای هفتهی گذشته داریوش مهرجویی ندارد و در ماجرای مهرجویی، نه دادگاهی بود، نه اجبار و توبهای؛ اما نیمهی دومِ ماجرا، کاملا مرتبط با داستانِ این روزهای مهرجوییست؛ و ایضاً، مرتبط با فیلم «قهرمانِ» فرهادی... داستانِ ملتی که خود، قهرمان میسازد و خود به دستِ خود، به سرعت، قهرمانش را میشکند و حتی به جنگش میرود... داستانِ ملّتی که بهطرز رقّتانگیزی، «گدای قهرمان» است...
سه- در روزگارِ ترسناکی به سر میبریم. در روزگارِ «خشمِ کورِ تودهها». در روزگارِ موجسوارانِ فرصتطلب؛ هتاکانِ منفعتطلب؛ و در روزگارِ مرگِ اخلاق. در روزگاری که یک روز، نام مسعود کیمیایی را به وسطِ شبکههای مجازی میکشند و با هزار انگ و تهمت، سعی در لجنمال کردنِ هویّتش دارند؛ و سپس، اصغر فرهادی را به زیرِ آماجِ تهمت و توهین میبرند و بعد، نوبتِ هوشنگ ابتهاج است و حال، نوبت داریوش مهرجوییست... و فردا نیز، قطعا، نوبتِ کَسانِ دیگریست... و ما، تماشاگرانِ این سیرکِ احمقانهایم... سیرکی که در میانهاش، مُشتی شِبههمنتقد و جوجهانتلکت، با موبایلی به دست، میخواهند در چشم بخشی از طبقهی متوسط، هویّتِ بزرگانی را لجنمال کنند که حتی نامِ آن بزرگان، از دهانشان بزرگتر است. آری، روزگاریست که به قول «فروغ»: «دست به هر دستگاهِ نقلیِ تصویر و صوت میزنی، از آن، بوقِ نبوغ نابغهای تازهسال میآید!!»
چهار- باری... ماجرای داریوش مهرجویی چه بود؟ بسیار کوتاه و ساده... چند شبِ قبل، از مهرجوییِ ۸۲ ساله، از این فیلمساز-فیلسوفِ آرام و گوشهنشین، ویدیویی منتشر شد که در آن، او نسبت به لغو پروانهی نمایش فیلم آخرش «لامینور»، به طرز وحشتناکی، خشمگین و برافروخته بود و فریاد میکشید... آن ویدیوی ملتهب، همچون انفجاری در شبکههای اجتماعی چرخید و هیچکس نتوانست با دیدنِ چهرهی پریشان و صدای مضطربِ مهرجویی، محزون و متاثر نشود... یک ملّت، به پای آن ویدیو، بر خود لرزید...
پنج- جَوّ عظیمی که در حمایت از مهرجویی شکل گرفت، لحظه به لحظه بر آتشاش دمیده میشد؛ و همین باعث شد که ۳ روز پس از آن ویدیو؛ شخص محمد خزاعی، رسماً به این ماجرا ورود کند و برای تلطیفِ فضا، پروانهی نمایش «لامینور» را صادر و به دست مهرجویی برساند... سپس، مهرجویی، برای تشکر از کسانی که در آن ۳ روز، حامیاش بودند و پشتش درآمدند؛ ویدیوی دومی را منتشر کرد که در آن، از محبّت و حمایتِ همه، تشکر و قدردانی داشت...
شش- این ویدیوی ساده و طبیعی و انسانی اما، برخلافِ ویدیوی اول، واکنشهای بسیار منفی گرفت. ابتدا، رسانههای سیاسی بابتش شدیدا به مهرجویی تاختند، و سپس، بخشی از منتقدان و ژورنالیستها... آن هم در حالی که مهرجویی در ویدیوی دوم، فقط آرام و صادقانه، خرسندیاش را از گرفتنِ پروانهنمایش آخرین فیلمش اعلام کرد... همین... خرسندی، از بابت همان چیزی که مهرجویی، اساساً ویدیوی اولش را برای آن منتشر کرده بود... برای دریافتِ پروانهی نمایشِ «لامینور»... برای فیلمی که بیشک، بخشی از شیرهی جانِ اوست؛ اما در این فضای کور، مگر به صدا به صدا میرسد؟ پس، همانها که خودشان به دستِ خود، ۳ روزِ قبل، از مهرجویی بُتی ساختند، حال، همچو دیوانگان، به شکستنِ بُت برآمدند؛ آن هم با انگ و تهمت و فحش!.. و دوباره، تکرارِ داستانِ «قهرمان»...
هفت- آری... برای هتّاکان، «مهرجوییِ خوب»، مهرجوییِ مُرده است! مهرجوییِ برافروخته! مهرجوییِ همیشه در حالِ فریاد... مهرجوییای که مُهره و بلندگوی آنان شود... بیآنکه یادشان باشد، مهرجویی همان کسیست که شاهکاری همچون «درختِ گلابی» ساخته... آن «ضدّ پوپولیستیترین» فیلمِ تاریخِ سینمای ایران را... پس هیچگاه بَردهی «سیاست» و «موجهای روزانه» نخواهد شد... و هیچگاه دلقکِ رسانه و مِدیا نمیشود... و هیچگاه به جریانی کولی نخواهد داد... عزیزان! کلا آدرس را اشتباه آمدید...