پخش سریال آینه سیاه (Black Mirror) از سال ۲۰۱۱ میلادی از شبکه نتفلیکس آغاز شده و قصهگوهای این سریال، تا به امروز داستانهای جذاب و قابل تاملی را در سبک علمی-تخیلی تعریف کردهاند. با این حال بسیاری معتقدند که داستانهای این سریال را باید در سبک وحشت دستهبندی کرد.
آینه سیاه، یک سریال آنتولوژی است. به این معنا که در هر اپیزود، قصهی جدیدی تعریف میشود و به همین سبب، شخصیتها نیز رنگ و رویی جدید به خود میگیرند. از همه مهمتر، دنیای سریال در هر اپیزود با شکل و شمایلی نو، به چشم میآید. با این وجود، وجه شبه هر اپیزود را میتوان توسعه فناوری و هوش مصنوعی دانست که شخصیتهای هر داستان، باید با تبعات پیشرفت فناوری و تکنولوژی در جامعه دست و پنجه نرم کنند.
اگر بخواهیم موشکافانهتر به لایههای داستانی سریال آینه سیاه نگاه کنیم، قصهها اغلب در چارچوب ژانر علمی-تخیلی پر و بال گرفته و شما را در خود غرق میکنند. با این تفاسیر داستانپردازیهای مختلف در این سریال، به شکل عجیبی شما را میترسانند. ترس، نه به معنای آن حسی که موقع تماشای نماهای جامپ اسکر در فیلمهای ترسناک پیدا میکنید؛ ترس از این جنبه که شاید واقعا در آیندهی نزدیک یا شاید هم دور، بلایایی اینچنینی بر سر ما نازل شود. از بازیهای ویدیویی عجیبی که شما را در لایههای ذهنیتان حبس میکند تا ظهور و ترویج شبکههای اجتماعی که در دنیای واقعی شما را در جامعه رتبهبندی میکند.
البته با درک اینکه عنصر «اقتصاد» و «دیپلماسی منطقه» در هر کشوری متفاوت است، این حس ترس در هر فردی روی این کره خاکی نیز تفاوت قابل توجهی دارد. برای نمونه کشور ایالات متحده آمریکا از جنبه بهینهسازی هوش مصنوعی در عرصه علوم پزشکی، به نتایج شگفتانگیزی دست پیدا کرده و حتی شایعههایی نیز شنیده میشود که دانشمندان علوم اعصاب در آمریکا، روی حیواناتی مثل میمون و بوزینه مشغول به کار هستند تا از آنها در نیروی ارتش زمینی به جای نیروی انسانی بهرهبرداری شود. سریال آینه سیاه در بیان و صد البته نمایش ایدههای خلاقانه و ترسناک از آیندهی سیاه و تاریک بشر، کار بسیار تحسینبرانگیزی در حوزه تلویزیونی انجام داده که واقعا از عهدهی هر فیلمساز و کارگردانی برنمیآید.
این سریال شروع بسیار قدرتمندی دارد، قسمت اول فصل اول سریال بلک میرور در زمان حال و در لندن اتفاق میافتد.
در این قسمت افرادی ناشناس دختر ملکه را به گروگان میگیرند و در ویدئویی در یوتوب اعلام میکنند که در ازای خواستهای عجیب از نخست وزیر، حاضر به آزادی او هستند. خواستهی آنها برقراری رابطه جنسی نخستوزیر با یک خوک است که باید به صورت زنده از تلویزیون پخش شود! در ابتدای داستان بر طبق نظرسنجیها اکثریت جامعه با چنین خواستهای مخالف هستند؛ اما با پیش رفتن داستان و اتفاقاتی که میافتد، کمکم نظرات اکثریت جامعه تغییر کرده و نخستوزیر مجبور به انجام خواستهی گروگانگیرها میشود و بخش اعظمی از جامعه، آن را به صورت زنده میبینند!
این قسمت به طور جدی اخلاق اجتماعی را نقد میکند و کنجکاوی جنونآمیزی که به روایتهایی از تصمیمهایی دشوار و نمایش عواقب آن، پیوند عواطف و احساسات انسانی با پیچیدگی و بی احساسی تکنولوژی باعث میشود شما بار دیگر درباره ماهیت واقعی انسان عمیقتر بیاندیشید و از آیندهای بترسید که این انسان به فناوریهای قدرتمندتر و پیچیدهتر از آنچه اکنون در دست دارد برسد.
شما حتی اگر حوصلهی این حرفهای جدی را هم نداشته باشید، «آینهی سیاه» کماکان به عنوان یک سری داستانهای کوتاه سرگرمکننده، بینظیر است و وقتی میگویم «بینظیر» واقعا منظورم این است که «آینهی سیاه» در حال حاضر منحصربهفرد است. شاید فرمت آنتالوژی سریال در ابتدا مردم را از آن فراری داد، اما در دنیای امروز که دلمان برای سریالهایی که در هر اپیزود سراغ کاراکترها و دنیاها و داستانهای گوناگونی بروند و فرصتهای جدیدی را کشف و بررسی کنند تنگ شده است، «آینهی سیاه» تقرییا یکی از تنها سریالهایی است که میتواند ما را از شر این همه داستانهای دنبالهدار خلاص کند و کمی تنوع به ساختار تلویزیون این روزها تزریق کند و کاری کند تا دوباره هیجان آغاز یک اپیزود را بدون اینکه بدانیم چه چیزی انتظارمان را میکشد حس کنیم. و اتفاقا ساختار آنتالوژی سریال است که آن را برای بحث و گفتگو سر اینکه کدام بهتر از دیگری است در موقعیت جذابی قرار میدهد. برخلاف اکثر سریالهای دیگر که فقط چندتا از اپیزودهای طوفانی و خلاقانهشان در دید قرار میگیرند و بقیه بهطور پیشفرض فراموش میشوند، «آینهی سیاه» از آن سریالهایی است که تکتک اپیزودهایش در اینجور بررسیها به یاد سپرده میشوند.
در ادامه به بررسی سه تا از بهترین اپیزودهای این سریال جنجالی میپردازیم.
۱- خرس سفید/ White Bear
بروکر گفته است که نسخهی اول داستان همینجا به پایان میرسید. اگر این نسخه از فیلمنامه ساخته میشد، احتمالا کماکان با اپیزود قوی اما نه چندان بهیادماندنیای روبهرو میشدیم. ولی خوشبختانه بروکر در لحظهی آخر این فرصت را پیدا میکند تا فیلمنامه را بازنویسی کرده و لایهی دیگری از کابوس را به قبلی اضافه کند: معلوم میشود ماجرای سیگنال چاخان بوده است. معلوم میشود ویکتوریا محکوم به همکاری با نامزدش در گروگانگیری و قتل یک بچه شده است و این مجازاتش است. هر روز حافظهاش پاک میشود، او مورد وحشت قرار میگیرد و توسط بازدیدکنندگان تماشا میشود. این روند هر روز تکرار میشود.
چارلی بروکر با «خرس سفید» دنیایی را ترسیم میکند که شیطان در آن بر تخت پادشاهی نشسته است. جایی که شیطان در شکستن ذهن آدمها برای توجیه آزار دادن دیگران پیروز شده است. جنایتهای وحشتناکی که جنایتکاران مرتکب شدهاند باعث شده تا بقیه هم در جواب دست به جنایت بزنند. گردانندگان پارک و بازدیدکنندگان فکر میکنند با آزار دادن این زن دارند او را به سزای اعمالش میرسانند، اما آنها هم در مقابل تبدیل به انسانهای بیاحساسی شدهاند که دارند آزار دادن یک انسان را به خاطر گناهش توجیه میکنند.
۲- سن جونیپرو/ San Junipero
«آینهی سیاه» ثابت کرده اعتماد کردن به آن چیزی جز سرشکستگی نیست. از همان اپیزود اول شیرفهممان میکند که مهم نیست کاراکترها چقدر برای فرار از سرنوشت ناگوارشان دست و پا میزنند، حقیقت این است که همه در گردابی گرفتار شدهاند که دیر یا زود در آن غرق میشوند. بنابراین هر اپیزود را با یک قانون نانوشتهی ثابت شروع میکنیم: «ایندفعه قرار است قدم به چه دنیای آشغالی بگذاریم؟» و «ایندفعه قرار است چه بلایی سر کاراکترها بیاید؟». پس میبینید که چارلی بروکر در تبدیل کردن کردن ما به یک سری پوچگرای بدبین موفق بوده است. بالاخره حتی اپیزودی مثل «سقوط آزاد» هم ثابت میکند که به یوتوپیاها هم نمیتوان اعتماد کرد. پس به خیلی از عادتهای «آینهی سیاه» عادت کردهایم.
«سن جونیپرو» این رسم را به بهترین شکل ممکن میشکند. در ابتدا به نظر میرسد این اولین اپیزود سریال است که در گذشته جریان دارد. در دههی هشتاد. داستان به دختر کمرویی به اسم یورکی میپردازد که برای یک مهمانی ساحلی به کالیفرنیا آمده است. آنجا او با کلی آشنا میشود و جرقهی رابطهی صمیمانهای بین این دو میخورد. خیلی زود معلوم میشود نه در گذشته، بلکه ما در یک دنیای آنلاین هستیم. یورکی و کلی هم آواتارهای دو پیرزن مریض و دم مرگ هستند که در این دنیای مجازی فرصت پیدا میکنند تا تبدیل به همان چیزی شوند که محدودیتهای پیری جلوی آن را میگرفت.
سن جونیپرو یک دنیای واقعیت مجازی است که به کاربرانش اجازه میدهد تا هر وقت که دوست داشتند از امکانات و مناظر یک شهر ساحلی نهایت لذت را ببرند. هیچکس نقشهی بدی نکشیده است. هیچ توطئهای در کار نیست. هیچ افشای وحشتناکی انتظارمان را نمیکشد. آمار افسردگی سقوط کرده است. فقط برای یک بار هم که شده چارلی بروکر ما را به دنیایی میبرد که تکنولوژی در آن به کمک انسانها آمده است و زندگی و مرگ را برای آنها به اتفاقی فوقالعاده لذتبخش و باورنکردنی تبدیل کرده است. برای یک بار هم که شده همهچیز به خوبی و خوشی تمام میشود.
اگر قبل از این ما رسما با نسخهی تکنولوژیک جهنم روی زمین آشنا شده بودیم، اینجا دقیقا با نسخهی بهشت روی زمین روبهرو میشویم. نکتهی منحصربهفرد «سن جونپیرو» این است که از ابتدا تا پایان یک داستان عاشقانهی آرامبخش است. چارلی بروکر سعی نمیکند پیام خاصی بدهد و انگار تنها هدفش روایت یک داستان علمی-تخیلی/عاشقانه بوده است. «سن جونیپرو» دربارهی زیبایی به حقیقت پیوستن فانتزی است. دربارهی ارزش نوستالژی. دربارهی بیرون آمدن دو نفر از تنهایی در دنیای دیگر است. یکی از بهترین نکاتِ این اپیزود این است که قبل از این «آینهی سیاه» دنیاهایی را به تصویر میکشید که در گذشته بهتر بودهاند و ورود تکنولوژی آنها را به جهنم تبدیل کرده است، اما اینبار دنیای واقعی جهنم است و انسانها باید برای رسیدن به آرامش و قدم گذاشتن در بهشتی روی زمین، تکنولوژی را در آغوش بکشند. یورکی و کلی در سن جونیپرو میمانند و در تصاویر پایانی این اپیزود با سرورهایی پر از چراغهای چشمکزن روبهرو میشویم که هرکدام نمایندهی یک روح هستند. روحهایی که دارند در قلب یک کامپیوتر زندگی فوقالعادهای را تجربه میکنند.
۳- کریسمس سفید/ White Christmas
«کریسمس سفید» اولین اپیزود ویژهی ۹۰ دقیقهای سریال است و تمام تلاشش را به کار میبندد تا در این ۹۰ دقیقه، بیشتر از حد معمول، ما را از زندگی سیر کند. بنابراین به جای اینکه مثل همیشه یک خط داستانی را دنبال کنیم، سه خردهپیرنگ را دنبال میکنیم که همه جویبارهایی هستند که در نهایت به یکدیگر متصل شده و به سرانجامی خوفناک منجر میشوند. داستان حول و حوش کاراکترهای متیو مت (جان هم) و جو پاتر (ریف اسپال) میچرخد. اپیزود در کلبهی تنگ و کوچکی در برف و بوران آغاز میشود. آنها شروع به تعریف داستان زندگیشان برای یکدیگر میکنند. در داستان اول متیو تعریف میکند که شغل او یک چیزی شبیه به «مشاور روابط» است. یعنی او از راه دور و از طریق بیسیم به آدمهای خجالتیای که استخدامش میکنند کمک میکند تا در مهمانیها کنترل خودشان را حفظ کنند و چگونه با موفقیت با زنان ارتباط برقرار کنند. در داستان دوم، متیو نقش مامور یک شرکت تولید هوش مصنوعی برای خانههای هوشمند را دارد. فقط مسئله این است که این هوشهای مصنوعی خودآگاه هستند و به هیچوجه راضی به بردگی نمیشوند. وظیفهی متیو این است که با زور و شکنجه کردنشان بهشان بفهماند که راه فراری ندارند و باید شغلشان به عنوان بردهای زندانی در یک اتاق کنترل سفید را قبول کنند.
خب، قضیه از این قرار است در این دنیا، اپلیکیشن/تکنولوژیای شبیه به گوگل گلس وجود دارد که به آدمها اجازه میدهد تا دیگران را از زندگیشان «بلاک» کنند. درست همان بلاکی که در شبکههای اجتماعی داریم. با این تفاوت که حالا فرد بلاکشده نمیتواند کسی را که او را بلاک کرده است ببنید و صدایش را بشنود. تنها چیزی که از او میبیند، یک تصویر برفکی است. در نهایت متوجه میشویم کلبهای که متیو و جو در آن حضور دارند چیزی که در ابتدا به نظر میرسد نیست. تمام اینها به یکی از کابوسوارترین نتیجهگیریهایی که سریال تاکنون انجام داده است برمیگردد.
درکل میتوان گفت که این سریال صددرصد ارزش دیدن دارد و افرادی که به موضوعات علمی تخیلی علاقهمند هستند. با داستانهای کاملا جدیدی روبرو میشوند و به شدت از دیدنش لذت خواهند برد و آنهایی هم که علاقهای به این ژانر ندارد هم میتوانند از این سریال به عنوان یک اثر خوش ساخت لذت ببرد.