چقدر این لحظه زیباست …

یادم می آید همین چند سال پیش نه خیلی دور،کلاسهای فیلمنامه نویسی آقای فرهادی می رفتم. مثل کلاس یوگا بود برایم آرام ومتمرکز،منظم و پرانرژی. آقای فرهادی قصه ی پیش وپس عکس ها را تعریف می کردند،مثلن چه حکایت ها دارد عکس یک مرد کنار دریا که به افق زل زده؟ از کجا آمده؟ آیا منتظر کسی ست از دریا؟ آیا دیر رسیده؟ یا زود؟ آیا وداع می کند بادریا یاسلام برخورشید می گوید؟ می خواهد تنی به آب بزند یا دیوانه وار خودکشی کنددر کف سپید هرموج؟

حالا حکایت این عکس چه هاست؟ خدامی داند؛دخترک زیبا، نازک اندام وتْرد،پری وار آغوش مهر برای پدر خسته از گزند روزگارگشوده، چه سخت لحظه ایست. شاید هم پدر دارد درگوش مهربانوی عزیزش چیزی می گوید به نیاز، یا شاید خواب تعبیرشده ی دخترک است که دیدی بابا نگفتم؟ دستهای پدر پرازعشق به دور شانه های کوچک دخترک رسیده ونرسیده بهم پراز قدرت عشق وتمناست،این لحظه یکی اززیباترین لحظه های خداست…

سپاس ازبودنتان آقای فرهادی عزیزوسپاس از سکوت وسنجش موقرانه وخاصتان درطول سالهایی که برای این سرزمین شادی وسرافرازی بیادگارساختید.قدردانتانیم.