حمیدرضا صدر، نویسنده برجسته و کارشناس فوتبال و سینما پس از چند سال دست و پنجه نرم کردن با بیماری سرطان در ۶۵ سالگی درگذشت.
جامعه نویسندگان، سینما و فوتبال به این ضایعه دردناک واکنش نشان دادهاند.
مهدی یزدانیخرم، نویسنده متنی برای درگذشت صدر نوشته که در صفحه اینستاگرام نشرچشمه منتشر شده است:
باور رفتن تو سخت است...
مرد رؤیاها حالا همان پسر روی سکوهاست...
ساعت امجدیه درست است و سکوها داغ داغ. ناگهان سکوت میشود، باد نرمی بلند شده، همه ساکت میشوند.
بیست هزار روح روی سکوها، شاید هم دویستهزار، کسی چه میداند.
و همه به سمت شما میچرخند. شما بازگشتهاید و صدای تاریخ در تشویق میپیچد.
بلند شو مرد، دست تکان بده برای همه. برای آنها که گم شدند و اینجا هستند حالا.
برای آنها که نگذاشتی فراموش شوند. برای ما.
صدای باد و تاریخ تا میدان فاطمی، نه تا آمریکا، تا آنجا که تن شریفات آمادهی بدرقه میشود میرسد.
فاتح تمام سکوها.
یزدانیخرم همچنین در صفحه اینستاگرامش خطاب به حمیدرضا صدر نوشت:
میشه چون این عکس که دیگر فقط عکس نیست برای من به شما تکیه میزنم. که در تمامِ این سالها زدم. که صدر بودید، در صدر و بر صدر نشستید. صدا بودید، صدایی که گفت «من حمیدرضا صدر هستم» و من از پشت گوشی قالب تُهی کردم. نویسندهی رویاسازِ مجلهی فیلم؟ آن جُستارنویس اعظم. دکتر نمیتوانم ذهنام را مرتب کنم. هی تصویرها در هم میپیچند. صدایتان و «اندوه»تان که کمتر کسی عمقاش را میدانست چون همیشه سرشارِ شور بودید. اندوهِ زمانه. اندوه برای زیبایی و البته رنجِ مردمتان که... شما دو سال خودتان را برای رفتن آماده کردید. من حالا این را مینویسم، مرگآگاهیتان جگر ما را سوزاند. وقتی تاکید میکردید که «زندهگی مهدی. با تمام وجود. حظ ببر». و شما سرشارِ اندوهِ پایان این زندهگی شدید و چشم در چشمِ مرگ دوختید و به سُخره گرفتیدش. خانمها، آقایان سالهاست مینویسم و مرگهای بسیار دیدهام اما نمیتوانم برایتان وصف کنم شگفتیای را که حمیدرضا صدر در من میساخت، پیچیدهگی شخصیتاش، و آن دانشی را که قصد داشت کتابهای بسیار بیشتر بنویسد با آن. مردِ رویاها حالا همان پسرِ روی سکوهاست. بازگشته به امجدیهی پیر تهران که خالیست... نه پر است. همهی مُردهگان روی سکوهایاند، آن وسط حجازی، بهزادی، احدی و ایرانپاک دارند خود را گرم میکنند. بله، درستاش همین است. در گوشهای دیگر چند رفیقِ پرشوربه بحث مشغولاند، رد گلولههای اعدام روی نقشِ روحشان هست. آمدهاند بازی را ببینند. آن سوتر هُما بیضی و زر میفروشند. و گوشهای دیگر چند دختر دبیرستانی که از مدرسه فرار کردهاند با شوق منتظر شروع بازی هستند. تاجیها، پرسپولیسیها، بچههای ارمنی نارمک و... امجدیه شلوغ است. و آن میان میبینمتان. نشستهاید و نفس در سینه حبس کردهاید. زیبا، جوان و عاشق. اینها خیال نیست. اینها را میبینم. ساعتِ امجدیه درست است و سکوها داغِ داغ. ناگهان سکوت میشود. بادِ نرمی بلند شده، همه ساکت میشوند. بیست هزار روحِ روی سکوها، شاید هم دویست هزار، کسی چه میداند. و همه به سمتِ شما میچرخند. «شما بازگشتهاید» و صدای تاریخ و تشویق میپیچد. بلند شو مرد، دست تکان بده برای همه. برای آنها که گم شدند و اینجا هستند حالا. برای آنها که نگذاشتی فراموش شوند. برای ما. صدای باد و تاریخ تا میدان فاطمی، نه تا آمریکا، تا آنجا که تنِ شریفات آمادهی بدرقه میشود میرسد. فاتحِ تمام سکوها. حالا دیگر میدانم کجا پیدایتان کنم. و منتظر روزی میمانم که روی سکو کنارتان بنشینم. صدایتان میآید و آن همه شور را حس میکنم. عکسمان را قاب خواهم کرد.