شهرخبر
برچسب‌های مهم خبری:#رهبر انقلاب#کتاب

یادداشت| حماسه‌ای از قوم کُرد


یادداشت| حماسه‌ای از قوم کُرد

علیرضا مختارپور، دبیرکل نهاد کتابخانه‌های عمومی یادداشتی بر کتاب «عصرهای کریسکان» که اخیراً تقریظ رهبر انقلاب بر آن منتشر شد، نوشته است.

به گزارش خبرگزاری تسنیم، پایگاه اطلاع‌رسانی KHAMENEI.IR به مناسبت «دهمین پاسداشت ادبیات جهاد و مقاومت» و انتشار تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «عصرهای کریسکان» یادداشتی از علیرضا مختارپور قهرودی، دبیرکل نهاد کتابخانه‌های عمومی منتشر کرده است که در ادامه می خوانید.

 کتاب «عصرهای کریسکان»، خاطرات آقای امیر سعیدزاده (سعید سردشتی) از فعالیت‌های دوران پیش از انقلاب و مجاهدت‌های دفاع مقدس تا رنج‌های اسارت در زندان‌های کومله و دموکرات است که به قلم کیانوش گلزار راغب تدوین و توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است.  در تقریظ رهبر انقلاب بر حاشیه این کتاب آمده است: «با اینکه نیروهای مبارز کُرد طرفدار جمهوری اسلامی را از نزدیک دیده و شناخته‌ام، آنچه از فدارکاری‌های آنان در این کتاب آمده برایم کاملاً جدید و اعجاب‌آور است. نقش مادر و همسر هم حقّاً برجسته است. دلاوری و شجاعتِ راوی و خانواده‌اش ممتاز است و نیز برخی عناصر دیگر کُردی که از آنان نام برده شده است. در کنار این درخشندگی‌ها، رفتار قساوت‌آمیز و شریرانه‌ی کسان دیگری که به دروغ از زبان مردم شریف کُرد سخن میگفتند نیز به خوبی تشریح شده است.»

به‌نام آنکه جان را روشنی داد

 بشنوید ای دوستان این داستان

کتاب عصرهای کریسکان خاطرات امیر سعیدزاده جوان آزاده‌ی کُرد مشهور به سعید سردشتی از سال منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی تا سال 1374 به قلم کیانوش گلزار راغب در 280 صفحه شامل 27 فصل متن و یک فصل پیوست‌ها حاوی اسناد و تصاویر، در سال 1394 منتشر شد.

ابتکار خاطره‌نگار این کتاب در تدوین و تنظیم روایتهای موازی سعید و همسرش از نکات و عوامل جذابیت کتاب می‌باشد. خواننده در اولین فصل کتاب با خاطرات سعید مواجه می‌شود و فصل دوم خاطرات همسر او را می‌خواند و به همین ترتیب تقریباً نیمی از فصول کتاب به خاطرات سعیدزاده و نیم دیگر به خاطرات سُعدا اختصاص دارد که معمولاً خاطرات این شیرزن کُرد حجمی کمتر از خاطرات همسرش را به خود اختصاص داده است.

کتاب حجمی نسبتاً اندک و متنی جذّاب و خوشخوان دارد امّا به‌رغم حجم اندکش مجموعه‌ای از اطلاعات و آگاهی‌ها و وقایع بسیار متعدد و متنوّع را در برمی‌گیرد به‌نحوی‌که اگر فرد یا جمعی همّت کنند و بخواهند شرح و تفصیلی برای هر فصل با مدارک و مستندات تاریخی و سیاسی اجتماعی و فرهنگی تدوین کنند برای هر فصل می‌توانند به‌اندازه‌ی حجم همین کتاب پیوست و شرح ارائه دهند. هنر خاطره‌نگار در نگارش صریح، کوتاه، بی‌حاشیه و جذّاب این خاطرات به‌خوبی نمایان است.

از نظر تنوّع مطالب، می‌توان فهرست طولانی‌ای از مسائل، موضوعات، حوادث و ابعاد گوناگون سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی و نیز عناصر و ویژگیهای رفتاری شخصیتها و جریان‌های مثبت و منفی که در این کتاب به اجمال بیان شده است تدوین کرد که در این مقاله به برخی از مهمترین این مسائل اشاره می‌شود:

 رگ رگ است این آب شیرین و آب شور

در فصل‌فصل این کتاب، مشخّصات، افکار و گفتار افراد و جریان‌های مدافع و مخالف انقلاب در تمامی مسائل و حوادث به‌روشنی و متناظر با یکدیگر به نمایش گذاشته شده، برای نمونه توجه شود به تقابل کاک سعید به‌عنوان زندانی و مأمور ساواک به‌عنوان شکنجه‌گر در فصل اوّل کتاب.

از همین فصل نام چهره‌های شاخص جبهه‌ی حق به میان می‌آید ازجمله:

علی صالحی، رحمت‌الله علی‌پور، آیت‌الله ربّانی شیرازی، حاج احمد علی‌پور، مهدی و حمید باکری، امام خمینی(قدّس‌سرّه)، قادرزاده، حسن آقا معتمد نیشابوری.

و نیز شرح وقایعی در سال قبل از پیروزی انقلاب اسلامی برای سعید، از فرار از سربازی تا توزیع نوار سخنرانی حضرت امام و بعد دستگیری و شکنجه گرفته تا آموزش قرائت قرآن و دروس مذهبی و آشنایی با باکری‌ها و تصویری از مراسم عروسی‌ای که به دعوت مهدی باکری می‌رود و برای اولین بار جشن عروسی‌ای را می‌بیند بدون ضبط و مطرب و رقص و آواز، و بدون اختلاط زن و مرد. و از آشنایی با آیت‌الله ربّانی شیرازی در یکی از جلسات شبانه و رفت‌وآمد آیت‌الله باریک‌بین و ابوترابی و ملکوتی که دوران تبعیدشان را در سردشت می‌گذراندند و به منزل علی‌پور رفت‌وآمد داشتند تا پخش اطلاعیه‌های امام و گوش دادن به سخنرانی استاد مطهری و بعد دستگیری و آزادی توسط ساواک به‌منظور شناسایی مبارزان نهضت، و سپس به تدبیر آیت‌الله ربانی و سفر به نیشابور و فروش سیب‌زمینی و پیاز و سبزیجات با گاری دستی به‌عنوان پوششی برای تبادل مکاتبات انقلابیون و پس از آن عزیمت مخفیانه به بانه و کار در جوشکاری و گذران زندگی مخفیانه.

این فصل با آمدن پدر و مادر و برادر سعید برای ملاقات با او به بانه و اسکان سه روزه‌ی آنها در منزل دوست او، ظاهر حمزه‌ای و تصمیم پدر و مادر او برای خواستگاری از سُعدا خواهر ظاهر برای ازدواج با امیر پایان می‌یابد.

بیان تمام این مطالب به‌صورت کوتاه و بی‌حاشیه در 22 صفحه نشان‌دهنده‌ی قلم توانای خاطره‌نگار در پرهیز اطاله‌ و اطناب کلام و نیز تقیّد به مختصر و مفیدنویسی است.

که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکل‌ها

فصل بعدی از زبان سُعدا است و همچنان مختصر، امّا خواننده برای اولین‌بار در کتاب صف‌آرایی گروههای انقلابی و اسلامی در مقابل گروهکهای کومله، دموکرات، مجاهدین خلق و چریک‌های فدایی‌خلق را مشاهده می‌کند، تقابلی که از همان سال 57 تا سال 1374 علیرغم فراز و نشیب‌های متعدد سایه‌ی سنگین خود را بر تمام حوادث کردستان و زندگی مردم آن منطقه و بخصوص بر زندگی سعید و سُعدا می‌گستراند.

در لابلای مرور این تقابل‌ها، آشنایی و تمایل خانواده‌های این دختر و پسر و سپس در فاصله‌ی زمان کوتاهی خواستگاری و نشان و نامزدی و عقد آنان نیز صورت تحقّق می‌یابد.

 گر مرد رهی میان خون باید رفت

از پیروزی انقلاب اسلامی، سرنوشت کردستان این مجموعه‌ی فرهنگی دارای زیبایی‌های انسانی و جغرافیایی و طبیعت زیبا، مردم‌ خوش‌اخلاق و باایمان و دارای فکری روشن به‌سرعت دستخوش توطئه‌های استکبار جهانی به دست عوامل ضدّانقلاب می‌شود و جنایتها و خصومت‌های کور دشمنان باعث می‌شود تا امید مردم شریف کُرد که انتظار بهبودی وضعیت اقتصادی و معیشتی و رونق کسب‌وکار و زندگی سالم و آرام داشتند با رفتار قساوت‌آمیز و شریرانه‌ی مدّعیان دروغین و دشمنان قسم‌خورده‌ی ایران و قوم کُرد و انقلاب اسلامی همچنان محقّق نشده باقی بماند.

از فصل چهارم گویی زندگی سعید و سُعدا نمونه‌ی کوچکی می‌شود از رنجها و تلخی‌هایی که بر مردم آن منطقه تحمیل می‌شود. حالا علاوه بر گروهکهای ضدانقلاب، دولت عراق هم تعرّضات هوایی علیه سرزمین آبا و اجدادی ایرانیان را آغاز می‌کند و در همان اوایل مصطفی، برادر سعید به شهادت می‌رسد و همسر شهید درحالی‌که طفلی سه‌ماهه را باردار است باقی می‌ماند. حسّ مسئولیت سرپرستی همسر و فرزند مصطفی از یک‌سو، دلشوره و نگرانی سُعدا از اینکه به‌رسم معهود آن دیار، برادر شهید موظّف به ازدواج با همسر برادر مرحومش شود از سویی دیگر، بمب‌گذاری‌های ضدّانقلاب و ناامنی در منطقه و ظهور گروهک ارتجاعی خبات از دیگر سو، ترور پاسداران و نیروهای وفادار انقلاب مجموعه‌ای چندضلعی از شرایط سخت و بحرانی است که بر سعید و تصمیم‌گیری‌اش تأثیر می‌گذارد و او با شجاعت بی‌نظیر خود نفوذ در گروهکهای ضدّانقلاب را برمی‌گزیند و جان و آبروی خود و خانواده‌اش را بر سر دست گرفته و به میدان می‌برد.

از اینجا به بعد اضطراب و نگرانی و هراس و دلهره در وجود سعدا رو به افزایش می‌گذارد و به‌سرعت به تمامی اعضای خانواده‌ی او و همسرش سرایت می‌کند. فصل ایفای نقش برجسته‌ی مادر و همسر سعید فرارسیده است.
 

هر بلایی کز تو آید رحمتی است

هر روز صحنه‌های زیبا و حماسی از مقاومت هوشیارانه‌ی مردم مؤمن، باصفا و وفادار کردستان خلق می‌شود و به‌موازات آن تصاویر سراسر سیاه و دهشتناک فعالیت‌های گروهکهای ضدّانقلاب و ضدّمردم در سطوح فردی و اجتماعی و سیاسی و فرهنگی به نمایش گذاشته می‌شود.

غیورمردان کُرد با تشکیل مجموعه‌ی پیشمرگان کُرد مسلمان، بصیرت و وفاداری خود نسبت به دین و آیین و سرزمین خود را به رُخ جهانیان می‌کشند و هر روز با اهدای شهدایی از پاکترین جوانان کُرد، پیوند وثیق شیعه و سنّی و کُرد و فارس را روزبه‌روز مستحکمتر می‌سازند.

در این میان سعید که به سازمان مخوف کومله نفوذ کرده براساس سوءظنّ آنان مورد شکنجه‌های سخت جسمی قرار می‌گیرد و از زندانی به زندان دیگر منتقل می‌شود و در خلال این انتقالها، چهره‌ی موهن و پلید روابط غیراخلاقی و مغایر با غیرت کُرد و معارض با موازین دینی جاری در اعضای گروهکهای ضدّانقلاب برای او آشکار می‌شود.

رقابت‌های گروهک‌های کومله و دموکرات بالا می‌گیرد ولی تمامی آسیبهای مالی و جانی فقط نصیب روستائیان مظلوم کُرد می‌شود. امّا هنوز آزمون دیگری در انتظار سعید است. ضدّانقلاب او را به‌عنوان خلبان هلی‌کوپتری که گاو و گوسفند مردم را مورد اصابت رگبار قرار داده و از بین برده است معرفی می‌کند، حالا سعید بی‌گناه باید با روستائیان بی‌گناه و مظلومی مواجه شود که او را مورد شماتت و ضرب و شتم قرار می‌دهند، سعید کتک می‌خورد، ناسزا می‌شنود، خون از سر و رویش جاری است، امّا در همان حال تمام هوش و حواسش را مصروف به‌حافظه سپردن راهها و مناطق و مراکز رفت و آمد ضدّانقلاب کرده است. اگرچه دلاور مرد کُرد درمیان امواج بلا غوطه‌ور است امّا تکلیف خود را فراموش نمی‌کند.

دام سخت است مگر یار شود لطف خدا

در زندان مرکزی کومله، هرچند روز یکی از پاسداران یا پیشمرگان یا بسیجیان کُرد توسط کومله اعدام می‌شود و به شهادت می‌رسد، باید از این زندان و شرایط گریخت. سعید شب قبل از فرار، حضرت امام را در رؤیا می‌بیند و با دیدن آن خواب، در عزم خود برای گریز از آن وضع مصمّم می‌شود. خود را به‌سختی از دیواره‌ی بلند کنار رودخانه به داخل آب می‌اندازد و در مسیر حرکت شدید آب قرار می‌گیرد، سرمای طاقت‌فرسای رود را تحمّل می‌کند و ابتدا با حرکت به سمت عراق، تعقیب‌کنندگان خود را که تصوّر می‌کردند او به سمت سردشت گریخته است فریب می‌دهد و سپس راه بازگشت به‌سوی جبهه‌ی خودی را در پیش می‌گیرد. نان و حلوایی که همراه برداشته بود در غوطه‌وری‌های داخل آب از بین‌رفته، چیزی برای خوردن نمی‌یابد. برای رفع گرسنگی به خوردن برخی گیاهان روی می‌آورد امّا همان گیاهان موجب بدتر شدن و از دست دادن آب بدنش می‌شود. سه روز تمام با چنین شرایطی از مسیرهای فرعی و سخت می‌گذرد تا بالاخره خود را به پایگاه انقلابیون می‌رساند. تا این لحظه 19 ماه تمام را در اسارتی همراه با شکنجه و آزار و فشارهای روحی و جسمی گذرانده است امّا خبر ندارد که پدر و مادر و همسرش در این مدّت چه کشیده‌اند و چه روزها که با خبر اعدام سعید از روی ناامیدی به فکر برگزاری مراسم ترحیم افتادند. امّا سرانجام سعید عزیزشان را در سپاه می‌بینند و جانی تازه می‌گیرند.

هنوز بر سر عهد و وفای خویشتنم

مشیّت الهی بر آن قرار می‌گیرد که همچنان گوهر وجود این خانواده‌ی عزّتمند کُرد در کوره‌ی حوادث روزگار بگدازد تا ارزشهای نهفته‌ در باطن مطهّر آنان هویدا شود. هنوز مدّتی از رهایی سعید از دست ضدانقلاب نگذشته که مام رحمان، پدر سعید توسط کومله به اسارت گرفته می‌شود و شرط آزادی او یک چیز بیشتر نیست: تسلیم‌شدن سعید به کومله!

بعد از چندروز حمله به خانه‌ی سعید به قصد انفجار خانه و سپس حمله با نارنجک به مغازه‌ای که سعید با پوشش آرایشگری در آن مشغول فعالیت است صورت می‌گیرد. این حوادث باعث می‌شود تا سعید خود را از تمامی پوششهای قبلی رها سازد و رسماً به سپاه بپیوندد و به خدمت در بسیج عشایری مشغول شود. سعید در جریان این خدمت جدید به‌طور اتفاقی محمّد بروجردی فرمانده سپاه کردستان را می‌بیند و بعد از مدتی باخبر می‌شود که بروجردی در جریان کمک انتقال زنی باردار از روستاییان منطقه به شهر مورد حمله ضدّانقلاب گرفته و بر اثر اصابت اتومبیل با مین، به اتّفاق همراهانش به شهادت رسیده است.

شهادت بسیاری از اعضای سپاه و بسیج و پیشمرگان کُرد مسلمان و مردم غیور کُرد به دست گروهکهای ضدّانقلاب و نیز سختی‌ها و مرارتها، تأثیر دوگانه و مکمّلی بر دل و جان و فکر و روح سعید می‌گذارد، از یک طرف ایمان او را تقویت می‌کند و از طرفی موجب بصیرت بیشتر وی به شگردهای دشمنان انقلاب و مردم کُرد و ایران‌زمین می‌گردد. یکی از جلوه‌های این کمال دوجانبه در اواخر فصل نُهم کتاب به‌خوبی خود را نشان می‌دهد آنجا که وقتی یکی از اعضای حزب دموکرات که برای استخبارات عراق نیز مزدوری می‌کند به او پیام می‌دهد که «عراق حاضر است به وزن خودت دلار و دینار بدهد به شرطی که همین‌کاری که برای سپاه می‌کنی برای عراق انجام دهی»، سعید پاسخ می‌دهد: «من خاک کشورم را با پول و دینار و دلار عوض نمی‌کنم» و سپس می‌گوید «ایمان و وجدانم زمانی بیشتر قوّت می‌گیرد که می‌فهمم راهم را درست انتخاب کرده‌ام و یکی‌یکی دوستان و یاران دوران مبارزه و انقلاب به خیل شهدا پیوسته‌اند»

آری چنین است که شهادت دوستان و یاران برای جوانان مؤمن و انقلابی نه‌تنها علامت شکست نیست که نشانه‌ی انتخاب درست مسیر است.

این دهان بستی دهانی باز شد

یکی از صحنه‌های اعجاب‌آور که البته نمونه‌ی آن در جبهه‌های جنوب نیز رُخ داد و در ادامه به آن اشاره می‌شود در ایّام علمیات والفجر است، وقتی سعید برای مأموریت از حومه‌ی سلیمانیه به‌سوی سردشت بازمی‌گردد در راه یکی از مرزبانان ایرانی را می‌بیند که زخمی شده و توان حرکت ندارد. سعید او را از زیر درخت گلابی به کنار جاده می‌کشد و می‌خواهد از آن درخت دو گلابی بچیند و به مرزبان زخمی دهد تا از ضعف بیشتر او جلوگیری کند، امّا مرزبان زخمی او را قسم می‌دهد که «این گلابی‌ها را نچین، اینها مال مردم است، من نمی‌خورم» بلافاصله بعد از حرکت  سعید و مرزبان به طرف دیگر رودخانه خمپاره‌ای از سوی دشمن به درخت گلابی می‌خورد؛ همان‌جایی که اگر دقایقی بیشتر در آن مانده بودند هر دو مورد اصابت قرار می‌گرفتند.

حال به حادثه‌ی مشابهی از جبهه‌ی جنوب توجّه کنید:

سرهنگ سلیمی از همراهان حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای در روزهای محاصره‌ی سوسنگرد توسط ارتش عراق نقل کرده‌ که خبر دادند چندتن از افسران داوطلب نیروی هوایی و پاسداران سپاه و ارتش و نیروهای جنگ‌های نامنظّم در سوسنگرد در محاصره مانده‌اند و یکی از افسران طیّ تماسی می‌گوید زیر آتش فراوان و شدید قرار دارند و هیچ آذوقه‌ای هم برای آنها نمانده است و سؤال می‌کند آیا ما اجازه داریم از مغازه‌هایی که داخل آن بیسکویت یا کمپوت وجود دارد و صاحبانشان از شهر رفته‌اند به اندازه‌ی نیازمان استفاده کنیم. سرهنگ سلیمی نقل می‌کند که وقتی این موضوع را از آیت‌الله خامنه‌ای ‌پرسیدم ایشان خیلی منقلب شدند و گفتند جوان‌های به این خوبی و پاک، فرشته‌صفت‌اند، بگویید بروید باز کنید هرچه گیرتان می‌آید بخورید، هیچ اشکالی ندارد.

مقام معظّم رهبری بعدها در خاطرات خود نقل کرده‌اند که بعداً این قضیه را برای امام نقل کردم و گفتم نیروهای ما این‌طور به مبانی شرعی پایبند و مقیّد هستند.

 سرها بریده بینی بی‌جرم و بی‌جنایت

به موازات فداکاری‌ها و دلاوری‌های آزادمردان و شیرزنان کُرد، رفتار قساوت‌آمیز و شریرانه‌ی ضدّانقلاب نیز افزایش می‌یابد و هواپیماهای ارتش متخاصم عراق نیز به حمایت از آنان و در تجاوز به سرزمین دلیرمردان کُرد، در تیرماه 1366 شهر و مردم غیور سردشت و شهرهای دیگر کردستان را مورد بمباران شیمیایی قرار می‌دهند، طفل و نوجوان و جوان و زن و مرد و سالخوردگان که داغ مصیبت‌های متعدّد و وحشیانه‌ی ضدّانقلاب را هنوز بر جان و تن خود دارند اینک دچار سوزش چشم و ازدست‌رفتن بینایی و تنگی نفس می‌شوند. سالن باشگاه تختی سردشت محلّ استقرار مجروحان شیمیایی می‌شود. تا شب همان روز هزار نفر از مردم سردشت که دچار آلودگی شیمیایی شده‌اند در سالن تختی جای‌ داده می‌شوند، تیم پزشکی و امدادگران از عهده‌ی رسیدگی به این تعداد مجروح برنمی‌آیند، امکان اعزام به شهرهای مجاور هم به دلیل ناامنی جاده‌ها به‌سختی ممکن است. چیزی نمی‌گذرد که خبر می‌رسد شهرهای بوکان و مهاباد و بانه و سقّز هم مملوّ از مجروحان شیمیایی شده است.

طبیعت زیبا و شگفت‌آور سردشت هم زخم ‌خورده و بر اثر بمباران شیمیایی برگ درختان زرد شده و بر زمین می‌ریزد، اغلب طیور و دام مردم مظلوم نیز دچار خفگی شده و تلف می‌شوند. به‌جای بارش باران، این پرندگان و گنجشکان‌اند که بال‌بال زنان به زمین می‌افتند و از بین می‌روند. همه چیز از آب و مواد غذایی گرفته تا وسایل زندگی و البسه‌ی مردم، آلوده شده و مجروحان ریوی به شهادت می‌رسند. در برخی مناطق تمامی اعضای بعضی خانواده‌ها به شهادت رسیده‌اند، از جمله خانواده‌ی واحدی، خانواده‌ی محی‌الدّین، همچنین تمامی نیروهای شهربانی مستقر در فرمانداری، شهید می‌شوند. سعید هم از ناحیه‌ی ریه آسیب ‌دیده است.

جنایت عراق در استفاده از سلاح ضدّبشری شیمیایی حتّی بر نسل آینده آن مردم اثر تخریبی برجا می‌گذارد، چند ماه بعد فرزند سعید و سُعدا به دنیا می‌آید و به یاد عموی شهیدش، مصطفی نام‌ می‌گیرد امّا در معاینات پزشکی معلوم می‌شود که در همان زمان بارداری مادر، شیمیایی شده است. فاجعه‌ای عظیم به‌دست دشمنی شقی و با حمایت غرب و شرق و مدّعیان حقوق بشری در تاریخ جهان به ثبت رقم خورده است.

 حال خونین دلان که گوید باز

بعد از بمباران شیمیایی، سعید به مأموریت جدیدی اعزام می‌شود، رساندن ماسک‌های شیمیایی به جبهه‌ی جنوب و سپس داوطلبانه ماندن در این جبهه‌ی جدید که بسیار با جبهه‌ی غرب متفاوت است. به‌سرعت درمی‌یابد که جنگیدن در جبهه‌ی غرب با وجود عوامل طبیعی و محیطی بسیار راحت‌تر است تا جبهه‌ی جنوب که تا چشم کار می‌کند دشت است و گرما و خاک و رمل. پس از چند روز با رزمنده‌ای به‌نام حمید راهی شناسایی می‌شود و بعد از چند ساعت حمید به‌طرز فجیعی توسط عراقی‌ها مُثله و شهید می‌شود. سعید که با دیدن این منظره دچار ناراحتی شدید شده با  خود عهد می‌بندد که تا انتقام آن دوست تازه‌آشنا و شهید را نگیرد بازنگردد و با شجاعت مثال‌زدنی، افسر عراقی‌ای که حمید را با آن طرز وحشیانه به شهادت رسانده بود می‌یابد و او را به درک واصل می‌کند.

 هردم آید غمی از نو به مبارک‌بادم

سال 1368 فرا می‌رسد و علی برادر کوچکتر سعید که در تمام سالهای مجاهدت سعید با تمام وجود و علیرغم سن و سال اندکش مانند یک مرد از همسر و فرزندان سعید مراقبت می‌کرد دل به افسانه ـ دختر یکی از جنگ‌زدگان سردشتی ـ می‌بندد. علی جوان رعنای کُرد که در شرکت راه سردشت به‌عنوان راننده کار می‌کرد روز دوشنبه چهاردهم شهریور 1368 پیراهن‌های خوشرنگی برای مادرش و سُعدا می‌خرد تا دو روز بعد در خواستگاری از افسانه بر تن کنند. امّا سرنوشت فرجام دیگری برای او رقم زده است. غروب همان روز وقتی برای بازگرداندن کارگرهای شرکت راه با ماشین از جاده بانه سردشت حرکت می‌کند، عوامل دموکرات به خیال آن‌که سعید سردشتی راننده‌ی ماشین است در جاده کمین کرده و علی و کارگران همراه را به رگبار می‌بندند، امّا در هنگام زدن تیرخلاص متوجه می‌شوند که کسی که ترور کرده‌اند سعید نیست و بدون زدن تیرخلاص او و دیگر مجروحان را به حال خود رها می‌کنند. صبح روز بعد که نیروهای پاسگاه به محل می‌رسند با پیکر بی‌جان علی و دو تن از کارگران که براثر شدّت خونریزی به شهادت رسیده‌بودند مواجه می‌شوند. و بدین ترتیب روز چهارشنبه‌ای که قرار بود به خواستگاری افسانه برای علی بروند حجله برپا می‌شود امّا نه حجله‌ی عقد که حجله‌ی شهادت علی.

از تقارن‌های عجیب روزگار این‌که علی در حوالی 16 شهریور 1368 به شهادت می‌رسد شبیه به برادر بزرگترش مصطفی که او نیز در 16 شهریور 1358 به شهادت رسیده بود، شهادت دو برادر در نیمه‌ی شهریور با ده سال فاصله.

 هزار آتش و دود و غم است و نامش عشق

جنگ تحمیلی عراق به ایران به‌پایان رسیده است امّا نه برای سعید و سُعدا و فرزندانشان.

سعید بعد از همکاری در شناسایی منافقین و تحرّکات قبل از عملیات مرصاد آنان، به مأموریت جدیدی اعزام می‌شود و بعد از مدّتی در اردیبهشت 1370 این‌بار به اسارت حزب دموکرات درمی‌آید و روزهای تلخ آزمون سخت جدید فرامی‌رسد. او را به مقرّ اصلی حزب دموکرات در منطقه‌ی کریسکان می‌برند و زندانی می‌کنند. بزودی درمی‌یابد که هر روز برخی از زندانیان و اسرا را به حوالی زندان می‌برند تا گودال‌هایی حفر کنند که عصرهایی که برخی از اسرا را اعدام می‌کنند در آن قبرها دفن کنند. عصرهای کریسکان اشاره به این ساعات غمبار اعدام مردم و جوانان و پاسداران انقلاب اسلامی به دست عوامل حزب دموکرات است.

برای بسیاری از همسران رزمندگان و شهدا و اسرا پایان جنگ تحمیلی پایان نگرانی‌ها بود، هرچند نگرانی و چشم‌انتظاری خانواده‌ی مفقودین جنگ تحمیلی تا سالها ادامه پیدا می‌کند.

اما برای سُعدا و پنج فرزندش دوران آزمون و محنت و سختی‌های زندگی با شدّتی بیشتر و عمیق‌تر ادامه می‌یابد. از شنیدن توهین‌ها و تهمتها توسط همسایگان گرفته تا پیشنهاد همکاری با ضدّانقلاب تا حرکت به سمت مقرّ حزب دموکرات برای ملاقات با سعید و انتقال نامه‌ی رمزی و حاوی اطلاعات سعید به سپاه.

شکنجه‌هایی که سعید این آزادمرد کُرد در دوران اسارت تحمّل می‌کند دل هر انسان باوجدان و شریفی را به درد می‌آورد، سوراخ کردن اعضای بدن با جوالدوز و سپس زیرشلاق گرفتن و آنگاه انداختن بدن زخمی و ملتهب او به تنوری که تازه خاموش شده و خاکسترش داغ است تا جایی که پوست بدنش تاول می‌زند، تنها گوشه‌ای از رنج‌هایی است که سعید در دوران این اسارت و زندان جدید در کریسکان به خود دیده است.

روزگار سعدا و پنج فرزندش‌ هم روزبه‌روز سخت‌تر می‌شود با هر حرکتی مورد طعن و تهمت اطرافیان قرار می‌گیرد. آثار بمباران شیمیایی مجرای چشمهایش را بسته و توان اشک‌ریختن را هم از او گرفته است. در جریان ملاقاتی که با سعید دارد متوجه می‌شود که عوامل ضدّانقلاب درباره‌ی او به سعید دروغ‌ها گفته و روح او را آزرده‌اند.

 روز هجران و شب فرقت یار آخر شد

بالاخره بعد از چهار سال و دو ماه در 23 تیرماه 1374 سعید آزاد می‌شود به خانه بازمی‌گردد امّا آثار شکنجه‌ها و  نوع  تغذیه در دوران اسارت بروز می‌کند و متأسفانه در دوره‌ای از سوی برخی دستگاههای مسئول در منطقه هم مورد بی‌مهری قرار می‌گیرد.

آزمون‌های سعید و سُعدا تمامی ندارد. بعد از سالها مجاهدت و مبارزه برای حفظ آیین و سرزمین حالا و پس از آزادی از چنگال ضدّانقلاب، در حالی که همه تصور می‌کردند این خانواده‌ی غیور مورد حمایت ویژه قرار می‌گیرد، عملاً کار به جایی می‌رسد که بعد از شش ماه از آزادی، سعید بی‌کار و بی‌حقوق و مریض‌احوال مانده است، سراغ هر کاری می‌رود ناکام می‌ماند و بعد از مدتی برای امرار معاش به کار در قبرستان سردشت می‌پردازد و بالاخره بعد از یک سال به استخدام آموزش و پرورش درمی‌آید و به شغل شریف معلّمی مشغول می‌شود و کاک سعید سردشتی یا همان امیر سعیدزاده، می‌شود آقامعلّم کلاس اوّل ابتدایی.

سعید و سُعدا این زوج دلاور کُرد و خانواده‌ی آنان با زندگی مجاهدانه و همراه با تحمّل سختی‌ها و مشقّت‌های بسیار به پشتوانه‌ی ایمان، وطن‌دوستی، غیرتمندی و دیگر صفات اخلاقی برجسته‌ای که از عناصر مهم قوم کُرد است از همه‌ی آزمونها سربلند و سرافراز بیرون آمده و مظهری از حیات طیّبه‌ در دوران جدید عالم شده‌اند.
سلام و درود خدا و اولیاء الهی بر آنان باد.

و من الله التوفیق

انتهای پیام/