داستان شهادت مجتبی ذوالفقارنسب در خط T
 گروهک تروریستی داعش پس از ظهور در سوریه و عراق همه مکان‌های زیارتی نظیر حرم حضرت زینب (س) را مورد هدف قرار داد. اما این رزمندگان محور مقاومت به ویژه نیرو‌های ایرانی بودند که وظیفه اصلی دفاع از حرم را برعهده داشتند. ستاد کل نیرو‌های مسلح جمهوری اسلامی ایران هم پس از حمله داعش به سوریه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و ارتش جمهوری اسلامی ایران را مامور کرد تا کمک‌های مستشاری خود را به سوریه ارائه دهند.

در همین راستا ابتدا سپاه پاسداران و سپس ارتش وارد معرکه مبارزه با تروریسم تکفیری داعش شدند و در این راه نیز شهدایی را به اسلام تقدیم اسلام کردند. ارتش جمهوری اسلامی ایران نیز چندین شهید از جمله سرهنگ مجتبی ذوالفقار نسب را تقدیم اسلام کرده که در ادامه با او آشنا می‌شویم.

ذوالفقار نسب

شهید ذوالفقارنسب که بود؟

شهید سرهنگ مجتبی ذوالفقارنسب یکی از شهدای ارتش جمهوری اسلامی ایران است که روز ۸ خردادماه سال ۱۳۵۶ در شهرستان جهرم از توابع استان فارس چشم به جهان گشود. دوران ابتدایی و دبیرستان را در زادگاهش گذراند و در سال ۱۳۷۴ موفق به اخذ دیپلم از هنرستان فنی حرفه‌ای آیت الله حق شناس در رشته برق شد. مجتبی بسیار به ورزش به خصوص فوتبال علاقه داشت و هر گاه که از مدرسه به خانه می‌آمد با برادر بزرگترش به بازی فوتبال مشغول می‌شد. مجتبی بسیار به نماز و ارتباط با خداوند متعال نیز علاقه‌مند بود و هر گاه که صدای اذان به گوش او می‌رسید بلافاصله و بدون درنگ به مسجد می‌رفت و نمازش را می‌خواند. او از همان دوران کودکی در کنار تحصیل نیز به پدرش در اداره نخلستان کمک می‌کرد.

مجتبی دیپلمش را که گرفت در امتحانات ورودی دانشگاه افسری امام علی (ع) شرکت کرد و نهایتاً با گذر موفقیت آمیز از تمامی مراحل استخدامی در ۱۵ تیرماه ۱۳۷۵ رسما به استخدام ارتش جمهوری اسلامی ایران در آمد و به دانشگاه افسری امام علی (ع) اعزام شد. در دانشگاه افسری در گردان وحدت در رشته تحصیلی مدیریت دولتی ادامه تحصیل داد و در اولین روز از اسفندماه سال ۱۳۷۸ با اخذ لیسانس مدیریت دولتی و درجه ستوان دومی به دوره مقدماتی اعزام شد.

ذوالفقار نسب

داستان ازدواج یک ارتشی به روایت همسرش

سال ۱۳۷۹ اما سالی است که مجتبی در آن با یار و همراه همیشگی زندگی اش خانم سمیرا درودگر جهرمی ازدواج می کند. همسرش نحوه آشنایی با مجتبی را چنین روایت می کند: «دایی مجتبی شوهر خاله ام بود، ما از کودکی یکدیگر را می‌شناختیم. او از ۱۶ سالگی (به گفته خودش) به من علاقه‌مند بود. البته هیچ کس این جریان را نمی‌دانست تا اینکه پس از دریافت دیپلم به خواستگاری آمد. در آن زمان مجتبی در دانشگاه افسری بود که دایی خود را فرستاد و مرا از پدرم خواستگاری کرد. ما یک سال نامزد بودیم، ولی در این یک سال حتی یک بار هم یکدیگر را ندیدیم.

با مادر و دایی به خواستگاری ام آمد. خاله به من سینی چای را داد و گفت: داماد نزدیک به در نشسته حواست باشد. از گوشه‌ی در او را دیدم. (او را چندین سال پیش که کلاس سوم راهنمایی بودم دیدم او در آن زمان دیپلم گرفته بود و برق خانه دایی را درست می‌کرد.) چهره اش خیلی تغییر کرده بود. به خاله گفتم: وای این آن نیست که... آن لحظه استرس شدیدی گرفته بودم. سینی چای را به خاله برگرداندم و گفتم: من اصلا نمی‌توانم... شما چای را ببرید.

شیرینی را برداشتم و آرام وارد اتاق شدم. پس از پذیرایی در کنار مادرش نشستم. پس از دقیقه‌ای پدر اجازه داد تا چند کلمه را با یکدیگر صحبت کنیم. وقتی صحبت را شروع کردیم. اولین موردی که اشاره کرد، شهادت بود او گفت: من یک ارتشی هستم ماموریت‌های زیادی می‌روم و عاشق شهادتم. برایم عجیب بود که چرا روز اول از شهادت صحبت می‌کند. سال ۱۳۷۹ شب عید قربان عقد کردیم. پدرم حال مساعدی نداشت و در آن شب در بیمارستان بستری بود. با اصرار اقوام و خویشان در آن شب عقد کردیم. پس از عقد، مجتبی به پیش پدرم رفت و پشت دستش را بوسید. پس از بیست روز پدرم را از دست دادم؛ و این غم بزرگی برای من بود. محل کار مجتبی ایرانشهر بود. فوت پدر و دوری مجتبی موجب می‌شد تا روحیه ام بیشتر خراب شود. ولی مجتبی روحیه خیلی خوبی داشت او با این وجود که ارتشی بود، ولی هرگاه به خانه می‌آمد ۱۸۰ درجه اخلاقش عوض می‌شد. او تمام درگیری‌های ذهنی را پشت در می‌گذاشت و با یک سلام گرم وارد می‌شد.»

ذوالفقار نسب

وقتی یادگاران شهید مدافع حرم ارتشی پا به عرصه وجود می‌گذراند

مجتبی و همسرش در دی ماه سال ۸۲ صاحب اولین فرزندشان شدند و نامش را علی انتخاب کردند. دو سال بعد در تیرماه سال ۱۳۸۴ بود که عباس که دومین فرزند آن‌ها نیز چشم به جهان گشود. همسرش خاطره به دنیا آمدن نخستین فرزندش را چنین روایت می‌کند: «فرزند اولم علی در دی ماه ۱۳۸۲ به دنیا آمد. او شیر نمی‌خورد. من واهمه این را داشتم که اگر علی شیر نخورد، مجبور خواهم بود از شیرخشک استفاده کنم. مجتبی کتاب قرآن را برداشت نیت کرد و قرآن را باز کرد و سوره محمد آمد. علی را در آغوش گرفت و سوره محمد را آرام آرام در گوشش خواند. در کنار آن آیات زیبا گریه می‌کرد. صدای زیبایش طنین انداز اتاق شده بود و هنوز هم اشک‌هایی که روی گونه هایش جاری بود از ذهنم پاک نمی‌شود. پس از آن به راحتی علی شیر خورد ...»

آن‌ها ۶ سال یعنی از سال ۱۳۸۵ تا ۱۳۹۲ را در شیراز گذراندند که مجتبی در این زمان مشغول گذراندن دوره عالی خود بود و پس از آن نیز به تیپ ۴۵ شوشتر منتقل شد.

ذوالفقار نسب

چرا شهید ذوالفقارنسب به سوریه اعزام شد؟

همسر شهید می‌گوید: مدتی بود که زمزمه‌هایی برای اعزام داوطلبانه ارتشی‌ها به سوریه به گوش می‌رسید. همین که نام نویسی شروع شد، مجتبی رفت صحبت کرد. اما با رفتنش مخالفت کردند. به خانه آمد و خیلی ناراحت بود می‌گفت: این همه انتظار شهادت را می‌کشیدم که در رکاب اربابم برای دین و ناموسم بجنگم. اصلا می‌خواستم توان نظامی ام را محک بزنم. ولی الان شرایطی است که شامل حال ما نمی‌شود. ذهنش به قدری درگیر شده بود که حاضر بود از طریق سپاه اعزام شود. با یکی از دوستانش در سپاه تماس گرفت، ولی موفق نشد. تا اینکه اسفند ماه دوباره بحث اعزام پیش آمد. یک روز عصر، مجتبی از پادگان آمد و گفت: من به عنوان فرمانده به تهران اعزام می‌شوم. دلشوره عجیبی داشتم. به او گفتم مگر با رفتنت مخالفت نکرده بودند؟ مجتبی آرام جواب داد: چند روز بعد از این که با رفتنم مخالفت شده بود، رفتم اسامی نیرو‌ها را به امیر بدهم دوباره از او درخواست کردم و او باز هم مخالفت کرد. ولی امروز با رفتنم موافقت شد که به عنوان فرمانده نیرو‌ها به سوریه اعزام شوم. »

ذوالفقار نسب

ماجرای اعزام افسر ارتش به سوریه با وجود مخالفت فرمانده‌اش

دوست مجتبی می‌گوید که کلاس‌های آموزشی و تمرینات نظامی و ورزشی در پادگان تیپ ۶۵ نوهد شروع شد. قبل از اعزام به سوریه در پادگان تیپ ۶۵ امیر سرتیپ نعمتی فرمانده اسبق این تیپ بچه‌ها را به خط کرد تا چند تیم را در دو نوبت اسفند ۹۴ و نوروز ۹۵ سازماندهی کنند. مجتبی نخستین کسی بود که دستش را به عنوان داوطلب اعزام بالا برد. امیر آن‌هایی را که فرمانده گردان بودند به عنوان فرمانده گردان انتخاب کرد. سرهنگ عارف کاظمی به عنوان فرمانده گردان یکم و سرهنگ علی زمانی به عنوان فرمانده گردان دوم. مجتبی که رئیس ۲ تیپ بود، سریع رفت پشت سر سرهنگ کاظمی به عنوان جانشین ایستاد.

امیر نعمتی از تک تک بچه‌ها شغل و تخصص شان را پرسید. نوبت مجتبی که شد از او پرسید: شغلت چیست؟ گفت: رئیس رکن دو تیپ. امیر با این که به او نیاز داشت گفت: بفرمائید بروید ما تخصص شما را نمی‌خواهیم. مجتبی گفت: افسر اطلاعات هستم. امیر می‌خواست تا با اعزام مجتبی موافقت نشود. گفت: آقا ما افسر اطلاعات هم نمی‌خواهیم. مجتبی با ناراحتی گفت: لااقل سرباز که هستم. همه بچه‌ها زدند زیر خنده. امیر هم که خنده اش گرفته بود، وقتی اصرار بیش از حد مجتبی را دید قبول کرد که او را برای گروه دوم سازماندهی کند. مدت زیادی گذشت و بچه‌های گروه اول هنوز در تهران منتظر اعزام به سوریه بودند و مأموریت چند روز به عقب افتاد. دو روز به همه مرخصی دادند تا به خانواده سر بزنند. بیشتر بچه‌ها آماده رفتن به مرخصی بودند، اما مجتبی روی تخت نشسته بود از او پرسیدم: مگر مرخصی نمی‌روی خانواده گناه دارند. مجتبی گفت: نه بگذار عادت کنند. من عمودی آمده ام افقی بر می‌گردم.

۲۶ اسفند امیر سرتیپ کیومرث حیدری فرمانده نیروی زمینی ارتش به دیدار نیرو‌هایی رفت که می‌خواستند به سوریه اعزام شوند. دیداری صمیمی بود. دست دور گردن مجتبی و مجتبی یداللهی انداخت و با هم عکس یادگاری گرفتند. به هر کدام از بچه‌ها یک انگشتر عقیق هدیه داد. همان روز امیر سرتیپ احمدرضا پوردستان جانشین فرمانده کل ارتش هم با بچه‌ها دیداری صمیمی و خودمانی داشت و با آنان عکس یادگاری گرفت و برای بچه‌ها آرزوی موفقیت کرد.

ذوالفقار نسب

ماجرای شهادت شهید مجتبی ذوالفقارنسب در سوریه

همسرش نحوه شهادت مجتبی که یکی از همرزمانش چنین روایت کرده را چنین بیان می‌کند: « ساعت ۴ یا ۵ عصر بود که ناگهان دشمن با توپ خانه اش به روستایی حمله کرد که بچه‌ها در آنجا بودند. درگیری‌ها بیش از دو ساعت طول کشید. باران هم به شدت می‌بارید. فرمانده محور به مجتبی گفت که بچه‌ها باید توپ ۱۰۶ و دوشکا را به خط ببرند.

یک ساعت گذاشته بود که یکی از خدمه‌های توپ ۱۰۶ گفت: ماشین‌های ما دست دشمن افتاد. آن‌ها ساختمانی را که بچه‌ها داخل هستند آتش زدند، بچه‌ها آنجا گیر افتادند. مجتبی طاقت نیاورد و شروع کرد به خمپاره زدن. وقتی خمپاره‌های او تمام شد گفت که باید با سلاح‌هایمان به کمک بچه‌ها برویم و ماشین‌ها را هم پس بگیریم.  آن طور که یکی از خدمه می‌گفت، تانک‌های دشمن ۱۵ متری بچه‌ها رسیده بود و آنان ماشین‌ها را رها کرده و برگشته بودند. مجتبی اسلحه اش را برداشت و به سمت ساختمان دوید. نیروهایش با دیدن او جرئت پیدا کردند و دنبالش دویدند. مجتبی آنقدر سریع می‌دوید که هیچ‌کدام از بچه‌ها نتوانستند خود را به او برسانند.

داعشی‌ها او و بچه‌ها را دیدند. خیابانی که مجتبی و بچه‌ها در آن می‌دویدند، شبیه T انگلیسی بود و به آن خط T  می‌گفتند. هر دو طرف شروع کردند به تیراندازی حدود نیم ساعت داعش را زمین‌گیر کردند. ناگهان گلوله‌ای به پای راست مجتبی خورد، اما خودش را به سمت دیوار کشاند و به آن تکیه داد. زخمی شده بود و نمی‌توانست روی زمین دراز بکشد. چند تا از نیرو‌ها هم زخمی شدند. بچه‌ها هم آنجا پناه گرفتند یکی از فرماندهان هم که می‌خواست نارنجک پرتاب کند گلوله به دستش خورد و مجروح شد.

ذوالفقار نسب

بچه‌ها مجبور به عقب‌نشینی شدند. اما مجتبی تنها همان جا ماند. همین موقع یک خمپاره در ۵۶ متری او به زمین خورد و ترکش‌ها در چند جای بدنش نشست. وسط شکم روی سینه و چند تا هم سمت چپ بالای قفسه سینه. مجتبی به سمت دیوار افتاد او که همیشه در حسرت روز‌های دفاع مقدس بود و آرزوی شهادت داشت حالا دیگر خیلی آرام خوابیده بود.

معاون مجتبی چند بار رفت تا پیکرش را به عقب بیاورد. اما در تاریکی شب و بدون مهمات نتوانست. داعشی‌ها که دوربین دید در شب داشتند. آمدند تا پیکر مجتبی را ببرند. کمربند، چاقو، سرنیزه و پوتین هایش را برداشتند. یک باره درگیری‌ها شروع شد پیکر مجتبی را که با صورت روی زمین می‌کشیدند رها کردند و به عقب رفتند. صبح ۲۲ فروردین بچه‌ها پیکر فرمانده خود را به عقب آوردند.»

پیکر پاک این شهید پس از انتقال به خاک کشورمان در تاریخ ۲۲ فروردین سال ۱۳۹۵ در زادگاهش شهر جهرم به حاک سپرده شد.

ذوالفقار نسب

وصیتنامه شهید ذوالفقار نسب و یک نکته جالب...

شهید مجتبی ذوالفقار نسب در وصیتنامه‌اش می‌نویسد:« سلام بر پدر و مادر عزیزم و همچنین برادران بزرگوار و خواهران نازنینم. اکنون که از جمع شما در دنیا به سرای باقی رفته ام بدانید که با قلبی مطمئن و آرام به هدفی که سال‌ها منتظرش بودم رسیدم. فقط برای امام حسین علیه السلام و عقیله بنی هاشم گریه کنید. جزع فزع نکنید. به یاری خدا اگر جای من خوب بود و اجازه داشتم ان شاء الله شفاعت همه شما را خواهم کرد. ان شاءالله پرهیزکار باشید. بدانید کلید اسرار نماز اول وقت است. برادرانم را به حفظ حیا و خواهرانم را به حفظ حجاب اسلامی و همه را به خوردن لقمه حلال وصیت می‌کنم. همه شما عزیزان را به سبقت در کار‌های خیر و صله رحم سفارش می‌کنم. دوستان و همکارانم را سلام برسانید و از آن‌ها برای من طلب حلالیت کنید. خانواده هسمرم را سلام برسانید و بگویید اگر شهید شدم برایم فاتحه بخوانند.»